۱۳۸۴-۰۲-۱۱ | ۱۱:۴۵ بعدازظهر
يه جورايي احساس تنهايي مي کنم
يه جورايي احساس تنهايي مي کنم.
شايد اين روزا به کتاباي روانشناسي احتياج دارم.
به قول قديما هنوز بوي کنت از پنجره مياد.
شايد احساس افسردگي.
فردا آمار داريم يا بهتره بگم دارم.
شايد بايد رها بشم. خيلي پيچوندم خودمو باز.
دلم واسه آزاده تنگ شده با اينکه نبايد اينطوري باشه. شايد به خاطر اين بود که امروز برادرش رو ديدم خيلي عجيب نگام کرد انگار از داستان چند ماه پيش خبر داشت.
ازله(عزله؟) هاي شونم خوب حالت گرفتن.
پشتم درد ميکنه با يکمي سر درد.
يه جورايي تو خودم محبوسم.
شايد چون خونه خاليه و شايد به خاطر ترسيدن از آمار.
الان از روش چايي خوردم.
مگه آمار چيه؟ تو چته؟ سازگار شو ديگه.
شايد به خاطر اينه که بازم اينا قرارداد رو انداختن عقب. من پول ميخوام.
پول چيه؟
چرا وقتي رو فرم بودي مسعود رو زياد تحويل نگرفتي چهارشنبه. اون دلش پر پر ميزد واسه يه بحث فلسفي ولي تو جک ميگفتي و ميخنديدي.
شايد اگه تمريناي آمار رو حل کنم حالم خوب شه.
اونقد که تيتاب بعدي رو با ولع بخورم و يه آهنگ شاد زمزمه کنم.
آره، همين.
هنوز يادداشت قبلي تو کامپيوتره و پستش نکردم. حالا واسه اينم بايد دوباره آنلاين شم.
نکنه بشينم با يکي تا صبح چت کنم؟
ميکنم؟
هوا خيلي خوبه. هوا خيلي خوب
اه