۱۳۸۴-۰۲-۳۰ | ۳:۱۰ قبل‌ازظهر
الان داشتم آخراي دفتر قبلي رو ميخوندم
الان داشتم آخراي دفتر قبلي رو ميخوندم.
بهتر نيست يه برنامه ريزي واسه روزام انجام بدم؟
من چيکار ميکنم؟
خسته نشدي از اين علامت سوال بازي؟
نترس از تکنولوژي عقب نميموني.
خودت که ميدوني الان کاري نميکني و بيشتر تو خلسه داري جفتک ميندازي.
فرق تو با محمد چيه؟ اگه مقايسه کني ميبيني در واقع تو هيچي نيستي. البته اگه بخواي اينطوري ادامه بدي.
دردهايي که کشيدي کمبودايي که داشتي باعث شده اينقد فکرت متفاوت باشه.
حالا تو مياي اداي آدماي احمق رو در مياري؟
خودت متوجه شدي که وقتي کاري رو تا آخر و درست انجام ميدي چه حالي ميده. واسه چي وقتت رو اينطوري تلف ميکني.
ديگه وقتش رسيده که بين بد و خوب، در هر انتخاب فقط خوب رو انتخاب کني.
تو که خوب و بد رو ميفهمي حالا. اگه نفهميدي و بد رو انتخاب کردب هم باز اينقد ضرر نميکني حداقل نميسوزي اينطوري.
. . . چند دقيقه . . .
الهام زنگ زده بود. زياد تحويل نگرفتم. هي الکي ساکت ميشد شايد يه چبز بگم ولي من که اصلا حسش رو ندارم. آخرشم به سبک خودش کلي ساکت موند بعد قطع کرد. ميگفت چرا اينقد پول تلفنشون زياد اومده نصفه شبي. ميگه هر شب از ساعت ۱ تا ۶ صبح کانکته.
طفلکي.
شايد اگه خاطر آزاده نبود مخش رو ميزدم. شايد !
آزاده؟ من که نميتونم تحمل کنم اين تحويل نگرفتناتو. بهت که گفتم فکر ميکنم اين رفتارات يعني اينکه برو گم شو. وقتي بابات واست موبايل ميخره ميگم شماره بده ميگي نميشه.
ها ها .
اگه تو بودي ميگفتي: هه هه.
به هرحال اينو يادت باشه تو هم مثل بقيه شدي رفت. همونطوري که اول گفتم من کسي رو ترک نکردم ولي بقيه منو ترک کردن.
تو منو خوب ميشناختي. نميشناختي؟
يه لحظه احساس کردم مخم داره پنير ميشه. ارزشش رو نداره باز بهش فک کنم.
واقعا ارزشش رو نداره.
به قول معروف جمع کن بريم فلسطينو آزاد کنيم.
نگفتم مغزم پنيره.
اصلا چطوره هر شب خودمو مجبور کنم بيام اينجا هي الکي چيز ميز بنويسم.
واي مگه ميشه قضيه رو فراموش کرد.
به سرم زد يه لحظه برم با اين الهام چت کنم.
شايد الهام باعث شد آزاده اينطوري کنه.
آزاده گفته بود دوس نداره با دختره ديگه‌اي بگردم. ولي اون که ميدونست من هيچ رابطه‌اي ندارم.
اگه اينقد احمق بود همون بهتر که ميرفت.
ولي آخه منم خيلي احمق بودم و اون به خاطر احمق بازيام نرفت.
پس اين به اون در.
ولي آخه اينم شد استدلال؟
به هر حال آزاده تو بايد خيلي
ازاده ميبودي تا از اون زندگيت دل بکني. فکر ميکردم اين کارو ميکني. اشتباه کردم نه؟
فکر ميکنم آدمايي مثل محمد برات مناسب باشن.
اين جمله رو به آدمايي ميگم که ضعيفن.
خب ديگه بستته.
چرا من اينقد دلم ميخواد تايپ کنم؟
اصلا يادم نمياد قديما از اينجور ران‌تايم نويسا نوشته باشم.
شايد بعدنا مفيد واقع بشه. حتما ميشه.
شايد به خاطر تمبلي از برنامه ريزي باشه که قرار بود واسه شکوفايي بکنيم.
هوم؟