۱۳۸۶-۰۷-۱۱ | ۱۱:۴۵ بعدازظهر
11/7/86

11/7/86

1- در تاريخ 7/7/86 از شر سربازي خلاص شدم و به جمع کارت داران پيوستم.

2- حدود 10 روز پيش سالگرد فوت پدرم بود.

3- رايزني هايي براي کار در شرکت کاوش انجام دادم.

4- يک گوشي بي نام و نشان تلويزيون دار گرفتم که ازش مي ترسم و مي خوام آبش کنم.

5- اتمسفر حاکم بر زندگي اجتماعي غير نظامي خيلي برام غير قابل هضمه.

6- پريروز يک گوسفند بيچاره را جلوي چشمانم تکه تکه کردند و به بهانه ي تمام شدن سربازيم بين مردم تقسيمش کردند. جالب آنجاست که از من خواستند از ميان سر جدا شده و بدنش رد شوم.

7- هيچ چيز مثل ماه رمضون آدم رو چاق نمي کنه مخصوصاً اين شبهاي احياش.

8- چند روزيه که سردرد و کمر درد دارم و به دکتر هم مراجعه نکردم.

9- آخرين خاطراتي که در پادگان نوشتم راهي به بيرون پيدا نکرد.

10- شديداً احتياج به rearrange شدن رو احساس مي کنم. دلم مي خواد يکي بياد مديريتم کنه و ساماندهي کنه منو.

*

معتاد شدم، معتاد به یکسری افکار مالیخولیایی.

وقتی می دونی چیزی برات اینقدر مضره ولی با این حال بازم تکرارش می کنی یعنی معتاد شدی.

سيگار رو ترک کردم، گرچه هرگز بهش اعتياد پيدا نکرده بودم ولي با اين حال ديگه نمي کشمش مگر مواقعي که از ته دل عشقم بکشه.

ميدوني؟ سيگار کشيدن برام شده نماد انجام دادن کاري از روي عادت که بجز ضرر برام چيزي نداره.

4/6/86


لیدیز اند جنتلمن

امروز همه‌ی ما اینجا جمع شدیم تا یکی از بزرگترین شکست‌های زندگی یک پسر جوان رو که نماینده‌ای از نسل سوخته‌ی ماست رو از نزدیک احساس کنیم.

صدای همهمه‌ی حضار به گوش می‌رسه.

نمی‌خوای حرفی بزنی، هی با تو ام.

وقتی داری تایپ می‌کنی چشم‌هات رو باز نگه دار.

به کی بگم؟ احساس می‌کنم به این جامعه تعلق ندارم.

احساس نا امنی می‌کنم، حالم از قوانین اجتماعی موجود و عرف و سنت حاکم به هم می‌خوره.

به کی بگم؟

این جامعه مفت نمی ارزه، کاش بشریت اینقدر پیشرفت نکرده بود.

من واقعاً به این جامعه و این ساختار اجتماعی تعلق ندارم.

1/6/86

لذت ببر

همین

فقط همینه

فقط لذت ببر

نگران این نباش که رویا شوهر داره یا لیلا ترکت کرده، کار و پول و هیچی نداری.

فقط حالشو ببر که زندگی داره به آخر می‌رسه.

از دپرسی هیچی بهت نمی‌رسه، دیروز بعد از چیزی حدود2 سال رویا رو دیدم که حالا اسمش شده بود فریده، موهاشو رنگ کرده بود . حسابی خوش‌تیپ و خوش هیکل شده بود.

اومد خونمون و خیلی ریلکس ترتیبم رو داد.

هلن داره میگه:

خونه‌ی عشقه

پر رمزه

پر رازه

همه ایثار و نیازه

بعد از یک ماه وارد اضافه خدمتم می‌شم.

نمی‌دونم این دوران کی می‌خواد درست بشه، همیشه منتظرم تا همه‌چیز درست بشه ولی هی داره بدتر و بدتر میشه

انگار تسلیم مرگ شدم.

وقتی 2 سال اینقدر زود گذشت 20 سالم می گذره و 40 سالم می گذره و بالاخره مرگ می رسه.

می دونی

مرگ

نیستی. هیچی

هلن میگی:

بزن نقشی بده رنگی

که دلگیرم و افسرده

از این دنیای بی رنگی