۱۳۸۴-۱۰-۱۵ | ۱:۲۳ قبل‌ازظهر
اتاق خوبي دارم

تنها كسي آزادانديش است كه از نوشتن مطالب احمقانه نترسد.

جمله‌ي بالا رو در يكي از يادداشت هاي آنتوان چخوف ديدم.

فيلم Finding Neverland رو ديدم.

چه راحت 15 روز ديگه اين ماه تموم ميشه بعد وارد بهمن ماه ميشم و در اسفند راهيه Neverland ميشم.

نوشته بود: ما از ناتوان بودنمون نمي‌ترسيم بلكه از توانايي‌هامون مي‌ترسيم.

اوقات بيكاريمو به خاروندم پاي راستم مي‌پردازم.

خوابم مياد.

هنوز هم روزها رفتار كودكانه‌اي دارم.

دنيا مي‌تونه دشمن من باشه يا مي‌تونه آموزگار من باشه، اين منم كه انتخاب مي‌كنم.

كشور ما نمونه‌ي يك جهنم است. هركس به نحوي بيمار است و مرد مي‌خواهد اين وسط خودش باشد. بيماري از بالا تزريق مي‌شود همچنين از گذشته‌ي ما.

تسليم نمي‌شوم و انتظار هم ندارم كسي در مقابلم تسليم شود. اصلا به قول رابين ويليامز ما با هم دعوا نداريم كه.

از ترس اينكه كسي متوجه ضعف من بشه، كار متقابلش رو انجام ميدم آن هم به طور كاملا مبتديانه و ضعفم دوبرابر نشان داده ميشه.

دبي فورد راست ميگه بايد نقاط ضعف رو پذيرفت تا راحت شد.

اگه قبول كنم كه خودم آدم دودره بازي هستم ديگه اينقدر با دودره بازيه بعضيا مشكل پيدا نمي‌كنم. يا اگه ضعف خودم رو در مقابل دخترهايي كه پا مي‌دهند بپذيرم ديگر از حرف‌هاي مرتضي.ن حالم به هم نمي‌خورد.

. . . يوگا . . .

قصد دارم صفحه‌اي بسازم و در آن آخرين هدف زندگيم را بنويسم و بنويسم كه كيستم و چه مي‌خواهم تا هر وقت موج سينوسي پايين رفت تنها نباشم.

اتاق خوبي دارم . . .

دلم مي‌خواهد برادر كسي باشم.

۱۳۸۴-۱۰-۱۳ | ۴:۲۰ بعدازظهر
سفید

موسيقي متن فيلم "سفيد" كيشلوفسكي از گوش راستم مستقيم وارد قلبم ميشه و بعد بين مويرگها تقسيم ميشه و تموم ميشه.

دلم واسه محمد.و تنگ شده.

از يادداشت قبلي مدتها ميگذره.

اتفاقات زيادي اين وسط افتاده و يك دوره موج سينوسي بالا پايين رفته.

زدم فايل ذخيره بشه و براش اسم 55 رو انتخاب كردم چون ميدونستم بايد عددي در همين مايه ها باشه بعد فكر كردم روزي كه فايل 555 رو ذخيره مي‌كنم آيا به اين فكر خواهم كرد كه عدد 5555 رو ذخيره كنم.

بعد از تموم شدن فيلم به عكس پشت زمينه‌ي دسكتاپ خيره شدم درست به چشم راست دختره.

حدود يك هفته پيش بعد از خوندن صفحاتي از كتاب نيمه تاريك وجود به اين نتيجه رسيدم كه به دختري كه ازش خوشم مياد پيشنهاد دوستي بدم، چون احساس كردم ممكنه در آينده حسرت بخورم و با هركس ديگه‌اي كه باشم باز احساس كنم بهترين شانس رو قبلا از دست دادم، واسه همين خيلي راحت بهش پيشنهاد دوستي دادم و اونم قبول كرد و گفت از دوستي‌هاي مدل دانشگاه آزادي خوشش نمياد و دوستي از نوع صحبت كردني رو مي‌پسنده، وقتي ميرفت كارت اونجا رو دادم بهش، بعد از چند ساعت زنگ زد و گفت مقاله‌اي كه براش پيدا كردم تكراريه و بايد فردا دوباره بياد تا يكي ديگه پيدا كنيم.

فكر مي‌كنم زنگ زدنش به مقاله مربوط نمي‌شد و براي اين بود كه شماره‌اش بيفته يا لا اقل من سر حرف رو باز كنم. ولي من كه چند ماه پيش شماره‌اش رو برداشته بودم به دردم نمي‌خورد، حتي فرداي اون روز هم زودتر رفتم و نفهميدم اومد يا نه.

در كمتر از 5 دقيقه بعد از اينكه بهش پيشنهاد دادم از كارم پشيمان شدم.

فكر مي‌كنم بايد مثل فيلم "سفيد" دختر مورد نظر را به زندان انداخت و از پنجره

نگاهش كرد و بهش عشق ورزيد، اين ايده‌آل ترين نوع عشق است.

ازم پرسيد اون 206 كه بيرون پارك شده مال توئه؟

در اين لحظه آنقدر گردنم به طرف جلو خم شده بود كه او با دوستش كه در طرف ديگر

من بود از پشت سر من حرف مي‌زد.

عكسي از يك منطقه‌ي تهران كه پر از آنتن ماهواره بود را باز كردم با دوستش شروع

كرد به حدس زدن كه اينجا كجاي تهران است، به خاطر كوههاي پشت زمينه‌ي عكس، به دوستش گفت كه اينجا فلان‌جا نيست و فلان جاست.

احساس مي‌كردم با ايما و اشاره به دوستش درباره‌ي دوستي با من مي‌گويد.

وقتي در موردش حتي فكر ميكنم و اين چيزها را مي‌نويسم باز هم احساس ضعف مي‌كنم.

دپرسم.

دلم براي يادداشت‌هاي قبلي تنگ شده.

چنتا نگرش مثبت هم در ذهنم هست كه جو حاكم بر اين يادداشت اجازه نمي‌ده بيطرف بنويسم.