۱۳۸۵-۰۱-۰۵ | ۵:۳۸ بعدازظهر
ساعت چهار عصر

چند ساعتی می شد که به لیلا می اندیشید و فکرش هزار جا می رفت، با خودش می گفت شاید لیلا دیگر از دستم سیر شده یا شاید . . .

عادت داشت بعد از ظهر ها بخوابد ولی آنروز فقط فکر می کرد.

ساعت داشت سه و نیم می شد، تا ساعت چهار زمان زیادی نمانده بود.

مهدی هنوز به لیلا فکر می کرد.

داشت دیر می شد، خودش هم نفهمید چطور تا سر خیابان رفته، ناگهان یک تاکسی جلویش می ایستد، مهدی با دقت تاکسی را برانداز می کند تا شاید لیلا را همانجا ببیند و با هم بروند.

سوار تاکسی می شود ولی دلش جای دیگریست و چشمانش پیاده رو ها و تاکسی های دیگر را می پاید.

چند متر مانده به مقصد، یکی از مسافرها تاکسی را نگه می دارد، مهدی هم پیاده می شود.

کرکره ی کل پاساژ پایین است، ساعت دارد به چهار نزدیک می شود، شاید هم چهار شده باشد و لیلا عصبانی برگشته باشد.

کلید قفل کرکره را ندارد، همانجا می ایستد تا اگر لیلا آمد جریان را توضیح دهد. همانجا می ایستد و می ایستد.

اطرافیان نگاهش می کنند ولی او باز هم می ایستد.

فکر می کند شاید هنوز چهار نشده باشد و بشود کاری کرد پس سریع به کافی نت دوستش می رود تا یک زنگ بزند و بفرستد تا آنجا را باز کنند، ولی رئیس به مشهد رفته و مدیر دیگر هم کلید ندارد.

بر میگردد سر قرار، همه جا را نگاه می کند، نمی فهمد کی از خیابان رد شده، تاکسی ها مدام نگه می دارند و حرکت می کنند و مهدی همه چیز و همه کس را تحت نظر دارد.

تصمیم می گیرد زود برگردد تا به لیلا زنگ بزند، شاید هنوز ساعت چهار نشده باشد.

احساس می کند زمین و زمان به دور سرش می چرخند هوا نه سرد است نه گرم ولی هم سردش است هم عرق کرده.

از داخل تاکسی به هرکسی که شبیه لیلا باشد زل می زند.

بالاخره از تاکسی لعنتی پیاده می شود، چند بار می ایستد و اطراف را با دقت نگاه می کند.

بالاخره به خانه می رسد و تلفن را بر میدارد و تک زنگ می زند و در کمال تعجب می بیند که لیلا با او تماس گرفت، با خود می گوید یعنی لیلا اصلا سر قرار نیامده بود؟ لیلا بی مقدمه می گوید برایت آفلاین گذاشتم برو بخوان دوباره بعد از پنج دقیقه زنگ میزنم و قطع می کند.

برای وصل شدن به اینترنت شماره گیری میکند ولی خط اشغال است، دوباره اینکار را می کند ولی باز نمی شود، چند بار با عصبانیت این کار را می کند تا بالاخره وصل می شود، حالا یاهو بالا نمی آید، دارد پنج دقیقه میشود، بالاخره صفحه ی آفلاین ها باز می شود و مهدی به دنبال پاسخ ماجرا می گردد و ناگهان در آخرین جمله به کلمه ی دوستت ندارم بر می خورد.

هنگ می کند، با کمی فکر کردن می تواند بفهمد که لیلا با او شوخی کرده ولی دیگر مغزش کار نمی کند.

با خودش می گوید لیلا می خواهد رابطه را کمرنگتر کند، لیلا آنچه را که می خواست از من بداند را به دست آورده و دیگر دلیلی برای با من بودن ندارد.

دوباره با خودش می گوید شاید لیلا از اتفاق آن روز ترسیده و از من می ترسد و می خواهد رابطه ی فیزیکی خودش را قطع کند.

بعد به خودش لعنت می فرستد که نتوانسته عاشق نشود و به دنبال راه حلی می گردد تا از این عشق کشنده خلاصی یابد.

دوباره با خودش می گوید اینطور نیست، من خودم هستم که خودم را ناراحت می کنم.

من عاشق نیستم.

من به اندازه ی کافی قدرتمند هستم که بتوانم تا آخر عمر تنها بمانم.

هنوز احساس گیجی می کند.

لیلا تماس می گیرد.

مطمئن است که لیلا دوستش دارد ولی بغض گلویش را گرفته و نمی تواند صحبت کند.

لیلا می گوید همه چیز را بگو ولی مهدی چیزی برای گفتن ندارد و فقط می خواهد در آغوش لیلا گریه کند.

مهدی احساس سرشکستگی می کند. احساس می کند اگر اصلا وجود نداشت بهتر بود.

هنوز گیج است.

به این نتیجه می رسد که هدفش را گم کرده.

سعی می کند تا آرام بگیرد.

زندگی او دلیل دیگری دارد.

خودش را جای لیلا می گذارد و به خودش می خندد.

به خودش می خندد.

چند دقیقه ای است که منتظر تماس لیلا نشسته ام.

شکست خوردن چیزی از ارزش های من کم نمی کند فقط باعث قویتر شدنم می شود.
۱۳۸۵-۰۱-۰۲ | ۳:۴۲ قبل‌ازظهر
اعتماد از دست رفته

صدای سلن دیون با همان قدرت همیشگی.

روز متفاوتی بود.

دلم برای لیلا تنگ شده.

امروز حسابی دویدم.

امیدوارم لیلا هم در این لحظه به فکر من باشد.

دلم می خواهد در آغوش بگیرمش و دوباره گرمی دستانش را در اعماق قلبم حس کنم.

دیروز که آن یادداشت را می نوشتم اصلا فکرش را هم نمی کردم اینقدر زود دلم برایش تنگ شود.

نمی دانم آیا می شود باز اعتماد از دست رفته اش را به دست آورد یا نه.

depress

مشکل آدما اینه که همه آدمن

فراموش کرده بودم که یک انسان فقط یک انسان است با خصوصیات یک انسان

دلم برای تنهایی تنگ شده بود

دلم می خواهد جایی گریه کنم که خودم هم خودم را نبینم چون ممکن است خودم برای خودم مشکل ایجاد کنم

زمان رفتن نزدیک است این بازی های مسخره را جمع کنید

چه کسی گفته زندگی همین بازی ها هستند؟

راست می گفت، عرفان از ضعف ناشی می شود

احساس می کنم هیچ چیز ندارم

شب تاریک و خفه ایست برخلاف تعاریف عید

چند ساعتی از تحویل سال میگذرد و من به دنبال ایمانی دوباره به تنهایی میگردم

ایده آلیست بودن این چیزها را هم دارد

در این راه سرها زیاد به سنگ می خورد

آیا روزی می رسد که جوامع آنقدر پیشرفت کنند که عشق در آن جایی نداشته باشد؟

آن کودکی که عاشق شکلات بود به مادرش التماس می کرد تا شکلات را به او بدهند ولی مادرش میگفت شکلات برایت ضرر دارد

کودک که قبلا شکلات خورده بود و خود می دانست به شکلات حساسیت دارد باز هم گریه میکرد و شکلات می خواست

راستی داشت یادم می رفت، من هم انسانم

قوانین را می دانم ولی از آنها خوشم نمی آید

می دانم هر کلمه ای که می گویم در دادگاه بر علیه ام استفاده خواهد شد ولی حرفم را می گویم

این غم اصلا شیرین نیست بوی خاکستر مرده ها را می دهد

در جاده ی fade کردن و شدن

سال نو بر همگان مبارک باد

اینها ترکیبی از ایدئولوژی فعلی من و نتیجه ی مکالمه ی تلفنی با لیلا بود

مطمئنن اگر ایدئولوژیم جور دیگری بود همه چیز جور دیگری نوشته می شد

اگر الان اعتماد به نفس داشتم و حوصله ی منطقی بودن داشتم همه چیز را گردن کمالگرایی بازی و هیجانات ناشی از آن در لیلا می انداختم.

فکرش را بکن، اگر من سیاست زندگی شیء گرا را در قبال لیلا در پیش گرفته بودم الان چقدر عاشق من بود.

من کپسول قرمز را انتخاب کردم و راه برگشتی هم ندارم، نمی دانم باید پشیمان باشم یا نه

احساس میکنم از نزدیک شدن به من پر و بالش سوخت

لازم بود که بسوزد

فکر میکنم رابطه ی او هم با من مثل شکلات و کودک بود

کاش یک سگ شکاری بودم

از بچگی برای شکار تربیتم می کردند، برای صاحبم کار میکردم و او به من غذا و مکان می داد.

این سبک نوشتار به خاطر کپسول قرمز نیست، خودت را پشتش پنهان نکن.

خواستم طبق عادت بدترین حالت ممکن را انتخاب کنم ولی چیز بدتری به ذهنم نرسید.

در این نوشته اصلا به خودم رحم نکردم

اصلا برای چه این یادداشت را نوشتم

نوشتم تا خودم را اذیت کنم؟

نوشتم تا حسابی لیلا را از خودم متنفر کنم؟
شاید آدرس اینجا را عوض کنم.

۱۳۸۴-۱۲-۲۹ | ۱۲:۱۷ قبل‌ازظهر
ماتریکس

زمان: چند ساعت بعد از یاداشت قبل.

واقعا خنده دار است.

یادداشت های مرا باید با دقت بخوانی و بعد با صدای بلند بخندی.

تمام زندگیم همین طور است.

بچه میشوی، گم میشوی، حتی ناراحت هم میشوی. عجب دنیای جالبی.

من اصلا نمی دانم کلمه ی بودن یعنی چه آنوقت به خاطر اینکه کمی در رابطه با دوست دخترم زیاده روی کرده ام اینقدر افکار عجیب غریب می کنم.

مثل این است که به خودت بمب بسته باشی و قرار باشد بعد از نیم ساعت منفجر شوی

بعد در آن شرایط نگران این باشی که بعد از انفجار ناخنت بشکند.

تخیلات را جمعش کن واقعیت را بچسب. چند روز دیگر زمان داری تا زندگی کنی؟

صبح ها صبحانه بخوری و ظهر ها نهار، شبها شام بخوری و بخوابی و تمام فکر و ذکرت این باشد که چطور بقیه ی زندگیت را ادامه دهی و تمام وقتت را صرف تهیه مایحتاج زندگی کنی.

من قرار است در این دنیا به چه برسم؟ تکامل؟

من جزئی از مجموعه هستم و باید به پیشرفت بشریت در طول تاریخ کمک کنم؟ (در اینصورت رقیب ما موجودات فضایی خواهند بود)

من جهان هستم و بقیه در ذهن من هستند؟ (فقط باید به فکر رشد خودم باشم؟)

هی تو داری با مرزهای زندان فکری نوع انسان بازی میکنی، میدونی که اینجاها برای من انسان تعریف نشدست.(یاد گالیله افتادم)

دستانم بوی لیلا را می دهد امروز برای اولین بار با هم سکس داشتیم و من فکر میکنم مثل بقیه ی پسرها به صورت دیکتاتوری این کار را انجام دادم.

امروز فردای روزیست که از عشق با لیلا صحبت کردم.

چه اهمیت دارد من عاشق لیلا باشم یا نه، با او سکس داشته باشم یا نه وقتی من حتی نمی دانم روحی در جسمم هست یا نه.

اگر روحی هست نمی خواهم در جسمی باشد که فرقی با یک ماشین سکس ندارد.

به قول فیلم ماتریکس: نادانی بزرگترین نعمت است.

فکر میکنم مرگ تنها راه رسیدن به حقیقت باشد و یک عمر زنده بودن فقط برای این باشد که ارزش فهمیدن حقیقت را بفهمی.

تا وقتی زنده ای فقط باید زندگی کنی.

یک چیز خنده دار:

در جمعی نشسته ای ناگهان اشتباهی می کنی همه به تو خیره می شوند و تو سرخ میشوی، بعد با خودت درگیر میشوی و به جای اینکه همه را زیر سوال ببری خودت را نابود می کنی.

من اگر بمیرم دیگر در این جامعه نیستم پس چه تفاوتی دارد بعد از مرگم در مورد من چه قضاوتی شود.

مفاهیم زیادی هست که نمی توانم نهادینه کنم و بیان کنم. پس فعلا با ادامه ی این نوشته وقت خودم و شما را نمی گیرم.

۱۳۸۴-۱۲-۲۸ | ۶:۱۸ بعدازظهر
شاید یک اشتباه

این یادداشت را به درخواست لیلا در محیط شلوغ کاری می نویسم.

بدون مقدمه چیزی که در ذهنم است را می نویسم.

احساس می کنم امروز لیلا حسابی از دستم ناراحت شد.

باید با لیلا هماهنگ میکردم ولی آخه اصلا قرار نبود اینطوری بشه.

فکر می کردم خود لیلا علاقه ی بیشتری داشته باشد ولی آنقدر خنگ بازی در آوردم که ...

از این به بعد ریش و قیچی را به دست لیلا می دهم.

لیلا می توانست به خاطر مشکلی که داشت حسابی حال مرا بگیرد ولی این کار را نکرد و من بیمار گونه ...

در حال حاضر خیلی سرم شلوغ شده و باید برم.

ولی در کل از اینکه امروز با لیلا بودم خیلی خوشحالم.

در اولین فرصت مطلبی که در وبلاگ مشترکمان نوشته را باید بخوانم.

... و اینک فصلی به نام عشق

نسبت به لیلا احساسی دارم که تا به حال تجربه اش نکرده بودم. یکجور اعتماد شدید که انسان فقط نسبت به خودش می تواند داشته باشد. انگار لیلا نیمه ی گم شده ی من است. یک همزاد که شباهت های روحی نزدیکی به من دارد.

نمی دانم آیا باید جلوی عشق ایستاد یا باید دل را به دریا داد.

عشق یک ریسک است، اگر عاشق کسی شوی و عشقت شکست بخورد تقریبا میمیری. هرچقدر عشقت قوی تر باشد محکم تر ضربه می خوری.

من و لیلا نباید خود را به هم ببازیم.

تنهایی ما را به هم رساند ولی نباید ترس از تنهایی تنها عامل عشقمان باشد.

این یک واقعیت است که انسان تنها آفریده شده و تنها باقی خواهد ماند.

ما باید در عین استفلال به هم عشق بورزیم و هرگز با روحمان مثل یک جسم برخورد نکنیم و خود را مالک دیگری ندانیم. ما آزاد هستیم.

دلم می خواهد در واقع بینانه ترین حالت به هم عشق بورزیم.

در این لحظه احساس می کنم عاشق لیلا هستم.

ولی از عشق هراسی ندارم چرا که همسفری چون لیلا دارم.

ما آنقدر توانایی داریم که اجازه ندهیم عشق ما را شکست دهد.

عشق یک احساس روحی و روانی است و هیچ احساس درونی نیست که نتوان کنترلش کرد. باید به توانایی های خود ایمان داشته باشیم و دل به جاده بسپاریم.

وقتی نسبت به کسی اینچنین احساسی پیدا می کنی خیلی زود میرنجی و او را هم می رنجانی، دقایقی بعد لیلا تماس خواهد گرفت، امیدوارم اتفاق ناگواری در مکالماتمان نیفتد.