۱۳۸۴-۰۹-۰۵ | ۱۱:۰۷ بعدازظهر
احساسات كودكانه‌

گردنم درد مي‌كنه.

آقا من ديگه شورش رو در آوردم، يعني چي مثلا اين بچه بازيا.

امروز گفت ترك تحصيل كرده و يك وكيل گرفته تا كاراي طلاقش رو انجام بده.

تا وقتي نخواد يك آدم معمولي باشه . . .

خيلي چيزا تجربه كردم ازش،‌ حداقل براي مدت زيادي از فكر دوست دختر بازي و اينا ميام بيرون.

در حال حاضر فكر مي‌كنم تنها چيزي كه باعث شده دست از سرم بر نداره احساسات كودكانشه.

بهترين كلمه‌اي كه ميشه درباره رابطه‌ي ما گفت همين احساسات كودكانه‌ست.

گفت حداقل بيا يك سيلي بهت بزنم بعد برم. بعد اومد اونجا واسم كلي كمپوت و سانديس آورد، آخه گفته بودم يكمي مريضم.

آي گردنم.

بعد دفتر خاطراتش رو جلو چشام پاره كرد، البته منم همون پاره‌هاشو آوردم خونه تا سر فرصت بخونم،‌ شايد يك روزي تريپ نوستالوژي بذارم واسه خودم با اين چيزا.

به نظر من سنين بين 15 تا 20 سال رو فقط بايد گذروندش و نمرد بقيش درست ميشه.

فكر ميكنم اين دختره فكر ميكنه الان آخر دنياست مثلا سر يك بهونه‌ي ساده ترك تحصيل مي‌كنه.

اصلا حس نوشتن ندارم.

بيشتر دلم مي‌خواد بخونم تا اينكه چرنديات بنويسم امشب.

۱۳۸۴-۰۹-۰۳ | ۱:۰۴ قبل‌ازظهر
در انتظار گودو

قصد ندارم اين يادداشت رو زياد كش بدم.

تازگيا كش دادن يادداشت شده معيار غلظت احساسات.

نوشته بودم عشق را فقط بايد تجربه كرد و نبايد اسيرش شد، صادق گفت نميشه ولي من كردم شد.

پنجره باز بود و بخاري زياد منم كه داشتم ورزش ميكردم و يوگا.

الان كتاب "در انتظار گودو" رو تموم كردم.

حرفم رو در مورد اون يادداشت كه نوشته بودم من در مقابل پسر عموهام هيچي نيستم رو پس گرفتم.

در واقع من يك قدم جلوتر هستم. من تونستم از مجموعه خارج بشم و خلاف جهت شنا كنم ولي اونا در همون جهت سرعت شنا كردنشونو زياد كردن.

مثل محمد خودمون.

ساموئل بكت هم مثل من بود.

كتابهاي جديد رو محمد رسوند ولي هنوز شروع نكردمشون.

كاشكي ميگفتن اصلا آينده وجود نداره تا مجبور مي‌شديم با زمان حال، حال كنيم.

كاشكي اصلا هيچ دختري تو دنيا نبود تا من اينقدر فكر نميكردم كه براي تكامل بهشون نياز دارم.

اصلا شايد خيلي چيزاي ديگه وجود ندارن كه اگه بودن به تكاملمون كمك مي‌كردن.

كامپيوتر رو روشن كردم همين چند خط رو بنويسم دوباره خاموشش كنم و بخوابم.

قديما كه به شدت داشتم برنامه نويسي كار مي‌كردم به اين دليل بي انگيزه شدم كه ارتباطي بين برنامه نويسي كامپيوتر و حقيقت هستي نمي‌ديدم.

راستش همه چيز فقط ابزاري واسه سرگرميه، حتي روشنفكري و رياست جمهوري و بمب اتم و كتاب و شعر و سينما و عشق و خانواده و دوستي و مذهب و ايدئولوژي و حتي خدا و حتي بي خدايي و پوچ گرايي.

حالا باز دلت مي‌خواد برگردي تو كاري مثل برنامه نويسي؟

۱۳۸۴-۰۸-۲۹ | ۱:۱۱ قبل‌ازظهر
رويا

پريودم الان.

قديما به پريود ميگفتم موج سينوسي.

هي در دوره هاي زماني مشخصي بالا ميرم و پايين ميام.

فكر ميكنم آدم‌هاي معمولي اگر در شرايط الان من بودند و كسي ازشان مي‌پرسيد چي شده مي‌گفتند: هيچ، فقط كمي خسته شده‌ايم.

خوب من هم مي‌گويم خسته شده‌ام.

از اينكه وجود دارم خسته شده‌ام.

مجبورم وجود داشته باشم وگرنه ديگر وجود ندارم.

فكر مي‌كنم در اين دفتر خاطرات از تمام كلمات منفي موجود در زبان پارسي استفاده كرده‌ام.

از نيمه خالي ليوان هم خسته‌ شده‌ام.

من نه پيامبرم و نه منجي عالم بشريت. من حتي يك آدم معمولي هم نيستم و اگر درست دقت كنيد مي‌بينيد اصلا در تعريف كلمه‌ي انسان هم نمي‌گنجم.

كاشكي خدا يك انسان بود و يك ايميل داشت و ايميل‌هايش را پاسخ هم مي‌گفت.

احساس مي‌كنم وسط چرخ‌دنده‌ي زندگي بقيه گير كرده‌ام.

بايد به طور كامل با رويا قطع رابطه كنم بايد كارم را ول كنم. ديگر بس است من تحمل اينهمه فشار را ندارم.

نمي‌دونم اين يادداشت لعنتي رو همينجا تموم كنم يا اونقدر بنويسم كه به رستگاري برسم.

اينجا وسط چاله است، همانجا كه صادق مي‌گفت يك دفعه داخلش مي‌افتي.

رويا الان در جاييست بين هيچ كجا و خداحافظ، جايي كه در كمتر فيلمي به آن اشاره مي‌شود.

لعنتي به هرجا كه دست مي‌زنم فكر مي‌كنم تويي.

اين عاقبت انسان‌هاي ضعيف است، خودم را مي‌گويم، من عاقبت انسان‌هاي ضعيفم.

يكي از جمله‌هاي قديمي وبلاگم را دوباره ميگويم: من يك موجود احمق خام بودم كه سعي كردم كمي پخته شوم بعد طبقه فكريم را كمي ارتقاء دادم و حالا ديگر نمي‌خواهم اين جمله را به پايان منطقي برسانم.

من تا وقتي كه از نظر تئوريك پشتوانه‌ي محكمي نداشته باشم از هر دري كه وارد كره‌ي زمين شوم شكست مي‌خورم. دير يا زود.

فكر مي‌كنم ديگر ماندن من در شغل فعلي معنايي ندارد.

ولي نه، اين يعني شكست كامل. بايد خود را آنجا يك جمع بندي كنم بعد.

بايد آنجا به يك رستگاري برسم بعد. بايد آرامشم را از آنجا پس بگيرم.

اگر اينكار‌ها را نكنم تا ابد تصويري كه از اين شغل در ذهنم مي‌ماند يك شكست است به اضافه‌ي يك علامت سؤال عجيب و كلي حسرت.

حدود يك ساعت است كه بي وقفه دارم اين يادداشت را مي‌نويسم ولي ظاهرا خطوط كمي نوشته‌ام.

به قول محمد: تو دوس داري بيفتي تو چاله بعد در بياي.

فكر مي‌كنم اين نوع احساس و شخصيت كه الان دارم احمقانه‌ترين احساس و شخصيت من باشه.

امروز رسما رويا از محل كار من بيرون رانده شد.

امروز سعيد برادر بزرگتر مسعود به من گفت ديگر شورش را در آورده‌اي فقط به خاطر اينكه صادق آمد كنار من نشست و حرف زديم.

امروز مصطفي به صادق و در واقع به من توهين كرد.(مصطفي گرچه بچست ولي نماينده طبقه‌ي فكري خاصيه)

ولم كن بذار راحت بنويسم.

مي‌خوام گريه كنم، منم مي‌خوام مثل رويا تو بقل يكي ديگه گريه كنم. منم مي‌خوام گريه كنم.

من خسته شدم. من كم آوردم. مثل بچه‌هايي كه كاري از دستشون بر نمياد مي‌خوام گريه كنم.

اگه امروز 1000 بار گريه نكردم به خاطر اين بود كه ميگن مرد نبايد گريه كنه.

من نمي‌خوام مرد باشم مي‌خوام آدم باشم وقتي مي‌خوام گريه كنم بايد گريه كنم.

وقتي اونقدر بغض تو گلوم جمع شده كه نمي‌تونم حتي نفس بكشم . . .

فكرشو بكن اگه من جاي اين روياي بد بخت بودم . . .

دختر بچه‌ي شيطوني كه به زور شوهرش دادن به يك گنده لات.

بعد خودشونم پشيمون شدن.

الان فقط روزي 2 ساعت با شوهرشه و شوهرش طلاقشم نمي‌ده.

به هيچ وجه از شوهرش خوشش نمياد ولي هيچ جوري نمي‌تونه از دستش خلاص بشه.

اين وسط با من رابطه برقرار ميكنه ولي باز رابطش به هم مي‌خوره و اينبار ديگه بدجوري احساس شكست ميكنه.

فكرشو بكن خود من به تنهايي چقدر بهش ضربه زدم.

اين همه بهش گفتم جنده بدون اينكه از واقعيت خبر داشته باشم. اين همه بهش توهين كردم.

آخرشم ولش كردم به امون خدا، آخه اونقدر ترسو بودم كه مثل چي از شوهرش ترسيدم.

اه ولم كن بذار بگم من كه گفتم الان وسط چاله افتادم و هيچي ديگه نمي‌بينم.

. . .

مدتي بعد

. . .

اتفاقات زندگي رو با ديد هاي مختلفي ميشه ديد مثلا ديد احساسي و شاعرانه، ديد منطقي و ديد احمقانه . . . حتي ميشه اصلا نديد.

شايد من اصلا به خاطر چيزايي كه بالا گفتم پريود نشدم الان، مثلا به خاطر اين ناراحت شدم كه اكثر اوقات امروز رو داشتم لبخند ميزدم و مي‌خنديدم و شوخي مي‌كردم و در عين حال داشتم از درون منفجر هم مي‌شدم.

امروز كلي از قضيه‌‌هاي قديمي خودمو دوباره گفتم بذار يكي ديگه بگم، بهترين راه براي تعيين خوب يا بد بودن آدما اينه كه بري پيشش بشيني و چند دقيقه باهاش زندگي كني اونوقت ميري تو طبقه‌ي طرف و احساسش رو تو هم حس مي‌كني و اونوقت مي‌توني ببيني احساس خوبي داري يا بد.

بعضي وقتا آدم از چيزايي كه خيلي بد هستن هم احساس خوبي بهش دست ميده،‌به نظرم اين چيزاي ظاهرا بد در واقع چيز خوبي در وجود خودشون دارن.

حالا مناسبت اين قضيه چي بود؟

امروز كه صادق كنار من نشسته بود احساس اضطراب شديدي بهش دست داده بود با اينكه من سعي مي‌كردم خوشمشرب نشون بدم خودمو ولي مجموعه‌ي اعمال من داشت احساس واقعي منو گسيل مي‌كرد به اطراف.

اگه رويا اينا رو بخونه تند تند ميخونه تا به جايي برسه كه اسمش اونجا هست.

اگه تانيا بود تا دو خط مي‌خوند با صداي بلند داد مي‌زد بابا اين ديوونست اين فيلسوفه و اونقدر جيغ و داد مي‌كرد كه ديگه هيچي نمي‌خوند.

من امروز ضعيف بودم، در حد دوران دانشجويي احمق بودم.

بشينم يك سري دلايل منطقي واسه اينكه كارمو ول كنم پيدا كنم تا بعدا به خودم بد و بيراه نگم.

اصلا من سر هيچي بود كه به اين كار وارد شدم، مگه نه؟

چرا خودمو وابسته كردم؟

سعي كن خودتو به حد نصاب بشريت نزديكتر كني.