1/9/86
Here I am, this is me, I'm sick, I'm sick and tired
احساس می کنم یه چیزی رو از دست دادم، چیزی از درونم برداشته شده، باور اینکه دوباره می تونم خودم باشم رو از دست دادم. اینکه آدم باور خودش رو از دست بده واقعاً وحشتناکه.
همیشه یه راهی وجود داره، مثلاً میتونم با شوک الکتریکی حافظهام رو پاک کنم و با دارودرمانی حتی ساختارهای ذهنم رو عوض کنم تا از نظر سخت افزاری هم طرز فکرم عوض بشه.
پس همیشه راهی هست.
فیلم Birth رو دیدم با بازی نیگول کیدمن، خیلیها معتقدن این فیلم دور محور تناسخ میچرخه ولی به نظر من که فیلم دیدگاه روانشناسی داشت البته کمی فیلمنامه ضعیف بود و خوب ارضاء نمیکرد.
یه سوال: اگه هیچ نوع ناهنجاری روانی در دنیا وجود نداشت دنیا چه شکلی میشد؟ فکرش رو بکن، تمام مشکلات بشریت حل میشد، نه جنگی، نه فقری و ... فکر کن بشریت با چه سرعتی پیشرفت میکرد.
اعتقاد به روزی که همچین اتفاقی بیفته مثل اعتقاد داشتن به ظهور یک منجی مثل امام زمانه.
ساعت داره به سه صبح نزدیک میشه و من باید صبح زود سر کارم باشم و احتمالاً حتی شب هم تا صبح اونجا بمونم.
صبرکن، تو مشکلت چیه؟ این سوالی بود که یکی از اولین دوستان وبلاگ نویسم به نام آزی حدود 5 سال پیش ازم پرسید. یادم نمیآد اونموقع چه پاسخی بهش دادم، ولی الان جوابم اینه که:
من احساس خوبی ندارم، من راه خودم رو گم کردم و اصلاً اعتقاد به فلسفهی وجود راه ندارم، من ثبات ندارم، من باور اینکه قدرت تغییر دارم را از دست دادهام،
از گذشته متنفرم و از آینده هراسان، هیچ چیز ثابتی در لحظهی حال نمیبینم.
نقش بازی میکنی، تو داری نقش بازی میکنی، کلیشهای حرف میزنی، وقتی حرفهات خلوص نداره راحت متوجه میشم.
حالا بگو، اصلاً نخواستیم بگی، پیش خودت فکر کن، واقعاً مشکل تو چیه؟