رطوبت ته راهرو را حس ميكنم، آخر يك مسير، جايي كه نمودارها يكدفعه بالا پايين ميشوند.
ترك كردن مركز ثقل قدرت.
خوب فركانس رو كمي عوض ميكنيم.
ديديد بعضي از راننده تاكسي ها همه چيزو ميدونن؟ آخر زندگين.
خوشحالم كه راننده تاكسي نيستم.
قضيهي آدمهاي درونگرا و برونگرا.
رانندههاي تاكسي با اينكه همه چيزو ميدونن ولي نميتونن از سطحي كه هستن فراتر برن.
خوابم گرفت.
رويا دختر خيلي خوبيه، اگه اون پسر بود و من دختر حتمن تا حالا 1000 دفعه عاشقش شده بودم.
اميدوارم شعلهاش ضعيفتر بشه تا ديرتر خاموش بشه.
از خالي بندي هاي كوچولو اصلا خوشم نمياد، مخصوصا از نوع چاپلوسانه.
خيلي خوابم مياد.
تا وقتي آدرس اينجا عوض نشه همينطوري از روراست بودن با خودم كمتر ميشه.
امروز موقع اومدن به مسعود گفتم يكي ديگه پيدا كنه واسه اونجا تا يك مدت شيفتي كار كنيم بعد من ديگه رفع زحمت كنم.
شايد تصميم گرفتم ادامه تحصيل بدم يا نه بهتره وضع سربازي مشخص بشه بعد.
راستي 6 تا ازمايش نبود و 14 تا بود كه همش منفي شد و قرار بر اين شده كه زنده بمونم البته براي ام.آر.آي هم نقشههايي كشيديم تا مطمئن تر بشيم از زنده بودن.
امروز در كتابخانه بيمارستان امدادي با آقاي دكتري قرار ملاقات داشتم، يك دوست چتي كه خيلي كارش درسته و ارزش اينو داره كه باهاش رابطه بيشتري داشته باشم.
ميترسم با از دست دادن نقطه ثقل قدرت، انگيزهي اينجور افراد براي ايجاد رابطه با من از بين بره.
اين آقاي دكتر چه انگيزهاي ميتونه براي دوست شدن با من داشته باشه؟
به نظر نمياد موش آزمايشگاهي باشم. احتمالا ايشون هم بدشون نمياد وقتي كامپيوترشون قاط زد يكي باشه كه بهش پيام بده.
يا نه دوستيشون از غني بودنشون ناشي ميشه كه با حال دادن به ديگران خودشونم لذت ميبرن.
شايد روزي باهاش يك وبلاگ گروهي راه انداختيم، به نظر مياد راه خوبي براي حفظ ارتباط باشه.
خوب ديگه خيلي از ساعت خواب من گذشته.
افتادم تو خط شفاف سازي.
يه جورايي ميخوام پايين رفتنم رو بندازم گردن يك بيماري، حالا هرچي ميخواد باشه.
حدود شش تا آزمايش خفن واسم نوشته كه لاي اونا هپاتيت و hiv هم هست.
در مورد اماس هم باهاش حرف زدم گفت بايد پيگيري كنمش.
چرا اينقدر احساس سر افكندگي دارم؟
اضطراب هم از همين لحظه شروع شد.
تازه فردا صبح قراره آزمايش بدم.
چند دقيقهاي به رابطهي مرتضي(ن) با پدرش فكر كردم.
بيخيال.
من در حال حاضر: يك فلش رو به پايين با مقادير زيادي گيج شدگي كه اصلا نمي دانم كسي كه اينجا نشسته و تايپ ميكند چه نسبتي با من دارد.
اين احساس گيج بودن طبيعيه؟ يا من الان مريضم؟
اصلا ولش كن بقيهشو.
ظاهرا اتفاق مهمي افتاده.
ميگن تب مالت گرفتم ولي من كه اين چيزا حاليم نيست.
الان كلي داروي گياهي خوردم و يك ليوان هم عصاره گل كاسني روبرومه.
نمي دونم چرا فكر ميكنم خوب شدم.
همه علائم تب مالت رو دارم فقط مونده آزمايش فردا.
خيلي احمقم كه اينقد ريلكسم؟
ناصر گفت چقدر خوشحالي كه تب مالت داري.
به مسعود گفتم فردا صبح نميام، با تعجب گفت تو برو استراحت كن فردا چيه بايد 6 ماه استراحت كني منم يك فكري واسه اينجا ميكنم.
يك ليوان رو يك نفس رفتم بالا. دلم ميخواد داد بزنم از شدت انرژي.
ميگم خوب شدم، ميگن اين جزء علائم بيماريه كه يك دفعه ظاهرا خوب ميشي ولي بعد از چند روز باز شروع ميشه.
واي ساعت داره 12:30 ميشه.
من واقعا خوشحالم !
امروز عصر كه به بهانه دكتر شركت رو دودر كردم با محمد(و) در پارك قدم زديم، ريا از تك تك جملاتش ميباريد.
بگذريم.
فكر اينكه چهره فرماندار رو نميبينم، فكر اينكه فرصت ميكنم وجود داشته باشم در خودم.
حداقل به يك هفته مرخصي نياز دارم تا به كارهاي عقب مانده برسم.
اين علائم لعنتي به هپاتيت هم شبيه است.
خودم دلم ميخواهد تب مالت گرفته باشم ولي در عرض يك هفته كاملا خوب شوم.
همين بيماري ميتونه احساس دلسوزي خيليها رو نسبت بهم باعث بشه.
ياد اون جملهي وبلاگ شيزوفرني افتادم كه ميگفت وقتي فهميدم دوستي ندارم كه خواستم خودكشي كنم تا آنها را تنبيه كنم، ولي وقتي اونها خبر رو ميشنيدن چه فكري ميكردن راجع به من.
الان هم گرممه، هم سردمه، هم ميخوام بخوابم هم تنبليم مياد برم مسواك بزنم.
راستش به اين آزمايش خيلي نياز داشتم !