۱۳۸۶-۰۹-۲۴ | ۱:۰۳ قبل‌ازظهر
پوچ، پوچ، پوچ

24/9/86

الان که دارم می نویسم، لیلا داره با دوست پسر جدیدش صحبت می کنه.

خیلی عصبی هستم و ناراحت، با اینکه خودم بهش گفتم اگه بجز من دوست پسرهای دیگه‌ای داشته باشه اشکالی نداره.

اصلاً فکر نمی کردم لیلا بتونه همچین کاری کنه، می‌گفت یکی دیگه از دوست پسرهاش این هفته رگش رو زده.

فکر می کنم عشق هر چقدر هم قدرتمند باشه نتونه جلوی خیانت دوام بیاره، این یکی دیگه از قوانین طبیعته.

جدیداً بدجوری احساس کمبود عاطفه می کنم و مطمئنن این تنها دلیلی بود که به لیلا زنگ زدم.

فکر می کنم این احساس کمبود عاطفه از دور جدید افسردگی من ناشی می شه.

خیلی دوست دارم تحت درمان قرار بگیرم ولی فکرش رو بکنین در همچین شهر کوچکی اگه کسی از آشناها من رو در مطب روانپزشک ببینه چه اتفاقی می افته.

باید به شهرهای اطراف برم و همین مسئله باعث به تعویق افتادن می‌شه که ممکنه تا ابد ادامه پیدا کنه.

یاد حرف لیلا افتادم که گفت: کمبود عاطفه رو نمیشه با شخص دیگری جبران کرد، باید خودت یکاریش بکنی.

ترکیبی از قرص‌های استامینوفن کدوئین و ایبوبروفین، منو به یه آرامش نسبی رسونده.

دیروز ساعت 5 صبح بعد از 22 ساعت کار بی وقفه وقتی داشتم با رئیسم برمیگشتم خونه حرفهای جالبی شنیدم که هرچند برای من خیلی عادی بود ولی باورش برام سخت بود که چه کسی داره این حرفها رو می زنه.

"پوچ، پوچ، پوچ، زندگی واقعاً پوچه. مثل اینکه آدم رو بندازن داخل استخری و بگن باید همونجا بمونی تا وقت تموم بشه.

غربی ها هم همیجوری فکر می کنن، تمام هفته کار می کنن و آخر هفته با لذت تمام پولشونو خرج می کنن، ولی ایرانی‌ها پول رو پس انداز می کنن، برای کی؟، برای چی؟

اونها کار درستی می کنن، ما داریم اشتباه می کنیم."

رئیسم که یکی از اصولگراهای راستی و یک خشک مغز افراطی بیش نبود، از این به بعد برای من شخصیتی متفاوت محسوب میشه.

من یک آدم وحشی بدون هدفم

15/9/86

از اینکه احساس احمق بودن می کنم شرمنده‌ام.

دقایقی پیش در اینترنت عکس کسی را دیدم که خود را از پا آویزان کرده بود و بالای تصویر نوشته بود: از اینکه تمام دنیا فکر میکنند احمقم خسته شدم و می خواهم خودم را بکشم.

دنیای من در شغل جدیدم مثل خواب و خیالیست و من همچون شبه.

گریه‌ام می‌آید. احساس بدی دارم.

من یک آدم وحشی بدون هدفم.

چرا با تمام دنیا دعوا دارم؟ چرا احساس می‌کنم همه با هم دعوا دارند؟ آیا واقعاً همه با هم دعوا دارند؟

چرا نمی توانم شخصیت درونی و بیرونی خودم را یکسان کنم؟

چرا خودم را نمی کشم؟

برای چه زندگی می کنم؟

اگه خودم رو بکشم چی میشه؟ تموم میشه؟ همه چی؟

کاش یه مغازه بود می رفتم ازش "وجود" می‌خریدم.

از شفافیتم کاسته شده.

نمی دونم چرا فکر می‌کنم توانایی زندگی کردن با هیچ دختری رو ندارم. شاید چون دیگه با دوست دخترم حال نمی‌کنم اینطوری شدم.

چرا برای درمان درنگ می‌کنم؟ پس کی زمانش فرا می‌رسه؟ وقتی مردم؟ یا وقتی خوب شدم؟ چیزی مهم‌تر از این وجود داره؟