۱۳۸۴-۰۷-۱۶ | ۱۰:۱۸ بعدازظهر
من ديوانه‌ام؟ يا همينطوري ميشه زندگي؟

نه خوشم نمياد تو كمكم كني. اين آخرين جمله‌اي بود كه در ذهنم مرور كردم، درست چند ثانيه پيش، وقتي به اين فكر كردم كه تانيا بخواهد مرا كشان كشان پيش دكتر ببرد.

من ديوانه‌ام؟ يا همينطوري ميشه زندگي؟

يك چيز گرون قيمت خريدم واسه خودم و آوردم خونه ولي زهرم ميشه وقتي چشاي اعضاي خانواده رو ميبينم كه تو فكرشون ميگن احمق ببين به اين آشغال چقدر پول داده، واقعن بچست احمقه . . . .

تا وقتي محمد اون نيش آبدار رو بهم نزده بود مشكلي نداشتم با زندگي.

دويستو پنجاه تومن بدهكاره بهم بعد ميگه 13 تومن قرض بده منم يه بهونه آوردم و بعد شروع كرد كلي منت گذاشت كه من فلان كار رو برات كردم فلانقدر پول آژانس دادم رفتم برات اينو خريدم منم گفتم پول همشونو از اون بدهي كم كن ولي باز با نگاهش خوردم كرد. به همين سادگي. اداي دوستاي راستكي رو در مياره بعد منم فكر ميكنم كارش درسته ولي يه دفعه چهرش عوض ميشه. خوب 250 تومن واقعن براي من كم پولي نبود كه بهش دادم اون چرا به خاطر 13 تومن با من اينكارو كرد و اين رفتارو باهام داشت؟ خوب آره ميدونم ميشناسم آدماي مثل اونو، آدمي تو سطح اون وقتي آدمي تو سطح منو تحويل ميگيره اينقدر، واسه اينه كه ميخواد ازم سوء استفاده كنه ولي من اصلا دلم نميخواد باهام اينطوري رفتار بشه.

ياد وقتي افتادم كه تازه فهميده بودم خانم خليلي خودشو جاي يكي ديگه جا زده و داره باهام چت ميكنه. يك لحظه آيكن گريه رو زدم و گفتم كاشكي واقعي بودي. براي يك هفته احساس بودن كردم. اون حرفام خيلي بد روش تاثير گذاشت اونم مثل من اونشب نتونست بخوابه. من كه حسابي تب كرده بودم.

آره 90 تومن دادم به ام پي تري پلير.

به طرز وحشتناكي ناراحتم از اينكه فردا يكشنبست و من يك كلمه پروژم رو مستند نكردم تا تحويلش بدم. الان ديگه شبه. دوس دارم بميرم تو اين شب ابري.

فكر ميكردم فيلمي كه تو يادداشت قبلي گفتم روم اثر زيادي بذاره ولي بدجوري اثر منفي گذاشته. راستش اين جمعه كه گذشت واقعا وحشتناك بود. ريدم تو هيكل خودم.

چند دقيقه پيش با خودم ميگفتم وقتي بالا ميرم چند ميليون نفر دوس دارن جاي من باشن ولي وقتي پايين ميام چند ميليون نفر با پاهاشون لهم ميكنن و صورتمو لگد مال ميكنن. خيليم زورشون زياده پر از انرژين.

حالا كه داريم جون ميديم بذار چنتا حرف مفت ديگه هم بزنيم.

آزاده برو گم شو حالم ازت بهم ميخوره. حالم از بشريت به هم ميخوره. حالم از وجود داشتن تو اين زندون تنهايي كه حتي نميتوني تنها بودنتو ابراز كني به هم ميخوره.

حالم از مسعود به هم ميخوره. از اين كه بين اونهمه آدم با صداي به اون بلندي سرم داد بزنه و منو محكوم به بي عرزگي كنه بهم ميخوره.

حالم از اينكه بعضي وقتا نميتونم جلوي خودارضائيمو بگيرم به هم مي خوره.

حالم از اين عالم برزخ به هم ميخوره.

من از اينجا خوشم نمياد.

تقصير من چيه؟ اصلا من چيكاره‌ام؟ به كي شكايت كنم؟ به چي شكايت كنم؟

وحشتناكه اين احساس. وحشتناكه.

قديما كه مسلمون بودم بهتر نبود؟ حداقل يك اميدي داشتم. تنها چيزي كه داشتم اميدم بود كه اونم ازم گرفتيد.

عزيز ميليون دلاري

از شدت لذت خشكم زده.

اشك تو چشام جمع شده ولي از شدت حيرت داره همونجا خشك ميشه.

فيلم عزيز ميليون دلاري.

ساعت 2 شب.

راستش هرجوري ميخوام بنويسم ميبينم باز نوشتن باعث ميشه از عرش بيام پايين.

نفس عميقي كشيدم و سعي كردم ببينم كجام، نتيجش اين شد كه كانتراست مانيتورو تغيير بدم.

بهتره خودمو ول كنم تا هر جا ميخوام برم، ميتونم بعدا خستگي و بيخوابيو بهانه كنم واسه اين نوشته.

كسي كه چند يادداشت قبل گفتم باهاش چت ميكنم و حس خوبي ازش ميگيرم كسي نبود جز خانم خليلي يكي از سهامداران شركت.

بعضي روزا چند ساعت باهم چت ميكنيم. حس ميكنم فقط من نيستم كه هر جا گير بياد دنبال هرچي گير بياد ميگردم. اين خانم داخل من دنبال يه چيزي ميگرده كه به دردش ميخوره.

فيلم ارزش چند بار ديدن رو نداره بلكه من ارزش اينو دارم كه چندبار اين فيلمو ببينم.

از اين پير مرد سياهپوست با اون آرامش خاصش لذت ميبرم. دفعه قبل تو فيلم فرار از شائوشنگ شخصيتش رو حداقل يك ماه بهم هديه داد.

كمتر از دو ساعت ديگه بايد واسه سحري بيدار شم.

در زمينه ماه رمزون ميشه خانواده منو با خانواده "مگي" مقايسه كرد.

واي وقتي چشامو ميبندم يك نكته جديد از فيلم كشف ميكنم.

نميخوام نقدش كنم( به سبك مرد سياهپوسته: فيلم اصلا اغراق آميز نبود)

شخصيت مگي به طور كامل از روي من ساخته شده بود.

هدفش مشخص بود و بهش رسيد و ديگه دليلي نداشت ادامه بده ولي اگه اون مشكل براش پيش نمي اومد بازم جلو ميرفت ولي تا كجا به قول رئيس: هركسي به تعداد مشخصي ميتونه ضربه تحمل كنه.

هركسي شكست ميخوره. تا وقتي كه اون بچه شكست نخورده بود متولد نشده بود.

همين آدماي عادي وقتي پير شدن ميگن هيچ كاري نكرديم. ولي "مگي" . . .

به زمان كامپايل بعدي نزديك ميشم بايد سريعتر تنظيماتو انجام بدم.

زمان داره ميگذره از اين برزخ رد شو، يه نسخه‌ي جديد از خودت ارائه بده.

احساسات انقلابي.

اگه الان با اين وضع برم رخت خواب تو اين يك و نيم ساعتي كه بايد بخوابم كلي با خودم كلنجار ميرم كه چرا فلان چيزو ننوشتم آخه اين فيلما اثر اصليشونو درست بعد از فيلم نشون نميدن. من در واقع الان درگيره مسائل احساسي فيلمم تا واقعيت منطقيش.

دارم احمقانه مينويسم يا شايد شاعرانه. راستش اول يه جمله رو مينويسم بعد راجع بهش فكر ميكنم.

مگه نتيجه‌ي خوب‌رو دوس نداري؟ پس كارايي رو انجام بده كه به نتايج خوب منتهي ميشن. نگو كه معياري براي تعيين خوب و بد نداري. مگه تو الان حس خوبي نداري؟ ميتوني بگي حس خوبي نداري؟ ولي ميتوني اين حس را با فكر كردن به اين كه ميتونستي حس بهتري داشته باشي خراب كني و تبديلش كني به يك حس بد. خوب حس بد رو هم كه ميشناسي. چطور حس خوب و بد رو تشخيص نميدي حالا؟

گفتم كه خوابم مياد، خسته‌ام، ديگه واسه چي ميگي نوشته‌هام سرو ته نداره امشب؟

۱۳۸۴-۰۷-۱۳ | ۹:۲۱ قبل‌ازظهر
امروز روز خوبی برای روزه خواری به نظر میرسه


فراموش نمیکنم اون روزا رو.

روزایی که داشتم میمردم از شدت ضعف ولی روزه میگرفتم.

دهنم پر از خلط میشد ولی نمیتونستم وسط کلاس کاری کنم و میموندم آواره.

دهنم رو نمیشستم مبادا روزم باطل بشه.

انعکاس افتاب به میز منم کشیده.

امروز واقعا روز زیباییه روزی که روزم رو خواهم شکست.

روح پدر اگه میتونی بیا و منو نگا کن من الان میخوام آب بخورم.

ساعت 9 و چند دقیقست.

صدای tatu تنهایی بین من و تنها مشتری موجود رو داره پر میکنه.

آب بینیمو بالا کشیدم.

خوب حالا وقتشه.

. . .

تمومش کردم.

چقدر چسبید این حرکت.

یه خورده اضطراب دارم.

شاید به این خاطر که نخوابیدم.

نمیدونم چی بنویسم الان.

اولین باره که دارم تو محیط کارم اینجا رو آپدیت میکنم.

چند ماه پیش نگران این لحظه بودم و میترسیدم چطور غذا بخورم.

یادته از بچگی از سربازی میترسیدی؟ کاش به جای ترس از آینده زندگی اونموقعمو میکردم.

کاش وقتی داشتم موقع امتحانات از گرسنگی میمردم و میرفم سراغ روح بازی یخورده به وضعیت اون موقعم فکر میکردم.

اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که درس آخرین چیزی بود که بهش فکر میکردم.

از آدمای مثل الان خودم نفرت داشتم.

یک احمق به تمام معنا که کارای احمقانه میکرد. قوانینی که فقط برای خودش بود.

نمیدونم فکر میکنم هنوزم همینطوریم.

محیط تخمی دبیرستان روهرگز فراموش نمیکنم. هرگز فراموش نمیکنم ضرباتی که از روی جهل مسئولینش خوردم.

سعی کن حداقل گوسفندی باشی که خودت دوس داری.

دوباره میسازمت بدن.

شاید اصلا نباید در این شرایط به این چیزا فکر کنم در اوج احساسات چطور میشه افکار منطقی داشت.

فعلا که غرق آهنگم.

موفق باشی برادر

گوسفند بودم؟

احساس خوبي دارم.

هوا مدل ماه رمضونيه.

مصمم به خوردن روزه هستم. تقريبا اين كار رو با افتخار مي‌خوام انجام بدم.

همين كار ساده رو براي اولين باره كه ميخوام انجام بدم.

Tatu چقدر خوبه.

احساس سكسي دارم يكمي.

احساس خوبي دارم.

فيلم الكترا رو ديدم يكم پيش.

پريروز بعد از فيلم original sin ميخواستم اينجارو بتركونم ولي بيخيال شدم. اون موقع هم احساسم مثل الان خوب بود.

ميدوني كه چرا بيخيال شدم؟ خوب الان مگه دارم اينجارو ميتركونم؟

همين كه احساس خوبي دارم كافيه.

اين كه مسلطم رو خودم.

اينكه ميدونم فردا روزه نخواهم بود.

راستي من تا حالا روزمو نخوردم. اين همه سال. گوسفند بودم؟ الان چي؟

هنوز نميدونم چيكار ميكنم؟

خوابم مياد. خوبه اين جمله سؤالي نشد.

صبح بايد 4 بيدار بشم و سحري بخورم و تظاهر به روزه گرفتن كنم و برم چند صد متر اونطرفتر تظاهر به روزه خواري كنم.

اونوقت با افتخار ميگم من اصلا از ريا و تظاهر خوشم نمياد.

ها ها ها به قول آزاده هه هه هه .

اونوقت به خودم ميگم آدم منطقي.

خوابم مياد.