يه جوري شدم. خيلي رمانتيك، ابي داره ميگه:
بگو اي يار بگو
كه دلم تنگ شده
رو زمين جا ندارم
آسمون سنگ شده
بگو از شب كوچهها
پرسه هاي بي هدف
كوچه باغ انتظار
بوي بارون و علف
بگو از كلاغ پير
كه به خونه نرسيد
از بهار قصهها
كه سر شاخه تكيد
بگو از خونه بگو
از گل پونه بگو
از شب شب زدهها
كه نميمونه بگو
بگو از محبوبهها
نسترنهاي بنفش
سفرههاي بيريا
روي سبزهزار فرش
بگو اي يار بگو
كه دلم تنگ شده ...
Just linke heaven
فيلمي بود كه لحظاتي پيش ديدم.
يه لحظه دلم خواست شيزوفرني بگيرم
ميگه دست خودته كه انتخاب كني:
1- يا الان به آرزوهات رسيدي
2- يا روي صندلي لم دادي و داري خيال بافي ميكني
اگه روياهات رو باور كني تمومه، ميتوني بهترين توهمات رو تجربه كني.
فكر ميكنم بهترين اتفاق ممكن در رابطهمون افتاد.
من و ليلا براي هم نبوديم، گرچه خيلي با هم خوش ميگذشت ولي ليلا اون دختر خيالي كه در ذهنم داشتم نبود، تصميم داشتم خودم رو باهاش وفق بدم و كمي هم اونو با خودم وفق بدم ولي ليلا خيلي براي ازدواج عجله داشت و نشد.
حالا مطمئناً بعد از خدمت مشغول كار ميشم و ادامه تحصيل رو شروع ميكنم.
قصد دارم 3 روز ديگه برم مرخصي و فقط خوش بگذرونم.
ديروز مرخصي شهري بوديم با مراد، يه گوشي ديدم كه خيلي چشم رو گرفته، سوني اريكسون مدل زد 610 كه قيمتش 260 تومنه، احتمال داره در همين مرخصي بگيرمش و حالش رو ببرم.
الان يه فكري به ذهنم رسيد، سيم كارت رو ميارم داخل پادگان بعد با عمو داود ميريم و اون گوشي رو ميگيريم و ميدمش به داود تا برام بياره داخل، بعد در اين مدت همينجا ازش استفاده ميكنم و حالش رو ميبرم.
اگه آدم هر روز صبح كه از خواب پا ميشه فكر و ذكرش اين باشه كه چطور برنامه ريزي كنه كه اون روز بيشترين لذت رو از زندگيش ببره چي ميشه؟
يا مثلاً شب قبلش برنامه ريزي كنه، خيلي هم قاطعانه اين كار رو بكنه و جاي هيچ شك و ترديدي نذاره و فردا صبحش كه از خواب بيدار شد بهترين روز عمرش رو تجربه كنه.
+
ديروز عصر اتفاق بدي براي گردان افتاد، محمد بياتي كه به جرم حمل ترياك در بازداشتگاه بود به بهانهي درد آپانديس به بيمارستان منتقل ميشه و بعدش براي گند روز مياد پادگان تا اگه علائمي داشت به بيمارستان منتقلش كنن، ديروز عصر داد و هوار ميكنه كه آخ آپانديسم تركيد، افسر آماده كه ستواندوم فرهادي بود باور ميكنه و سريع آمبولانس رده 5 گردان رو احضار ميكنه كه رانندهاش عبدا.. شكري گواهينامه نداشته، علي زارعي به عنوان همراه بياتي سوار پشت آمبولانس ميشه، شكري داشته با سرعت زياد ميرفته كه سر پيچ چند نفر ميان جلوش، آمبولانس رده 5 كه ترمز نداشته كنترلش رو از دست ميرده و ماشين چپ ميكنه، زارعي از ناحيهي ران پا دچار مشكل ميشه و به تهران اعزامش ميكنن، راننده هم به بازداشتگاه ميره و احتمالاً تمام سلسله مراتب هم توبيخ شوند. بياتي هم به علت تمارض دادگاهي خواهد شد.
در اين گير و دار كل گروهان اركان لغو مرخصي شدند كه منم شاملشونم، ولي احتمالاً تا دوشنبه قضيه حل و فصل بشه و من راهي ديار خودم بشم.
+
امروز پنجشنبهاست و به جاي صبحگاه لشگر، برنامهي زيارت عاشورا هست.
احتمالاً امروز يك مرخصي شهري داشته باشم تا نتيجهي كنكور مراد عليزادهي آشخور را از اينترنت در بياورم.
هنوز يك ربع تا ٧ صبح داريم.
چند روزيست كه به طرز بيمار گونهاي دلم گرفته.
ديروز عصر ليلا تماس گرفت، حسابي صورتمون خيس شد.
خانوادهاش من شناسايي كردن و گفتن تحت هيچ شرايطي حاضر نيستن بهم دختر بدن و ليلا بايد با اولين خواستگارش ازدواج كنه.
ليلا خيلي حالش گرفته بود، باهام قطع رابطه كرد و گفت ديگه نميخواد بياي خواستگاري چون جوابش معلومه، سعي كردم آرومش كنم ولي بدتر آتيش عشق هردومون شعلهور شد.
قرار شد ديگه تماس تلفني نداشته باشيم ولي از طريق ايرنترنت ارتباط داشته باشيم، قرار شد تا ابد با هم بمونيم، مثل تو فيلما كه عاشقا به هم نميرسن.
ميگفت همچين بلايي سر خواهرش هم اومده بود، حتي دوست پسرش خودكشي هم كرد ولي دخترو بهش ندادن و دادنش به به خواستگار ديگه.
شايد بهترين اتفاق افتاد، ديگه مسئوليتي در قبال عشقم دارم، ميتونم برم سر كار و دانشگاه و در عين حال با ليلاي عزيزم باشم، شايد هم تا اونموقع ليلا شوهر نكرد و قسمت خودم شد.
خانوادهي ليلا فكر ميكنن دخترشون يه جنسه كه متعلق بهشونه، ليلا رو از كاركردن محروم ميكنن، از عشق محروم ميكنن و تمام آزاديهاشو ازش ميگيرن، به خيال خودشون دخترشونو دوست دارن و به فكرش هستند ولي در واقع به فكر خودشون و آبروي خودشونن تا خوشبختي و استقلال دخترشون.
فكر ميكنم ديروز اولين باري بود كه در عمرم با چشماني اشك آلود مستقيماً به كسي گفتم عاشقش هستم.
واقعاً ليلا خصوصياتي دارد كه در كمتر كسي يافت ميشود و ارزش دوست داشتن را دارد.
نميدونم شايد ليلا داشت تمام اينها را بازي ميكرد.
دفعهي قبل كه گفت پدرش اينكار را با او كرده بهش گفتم ناراحت نباش، پدرت خوبي تو را ميخواهد.
ايندفعه كه زنگ زد اول پرسيد: مهدي تصميمت چيست؟ گفتم نميدانم، اول بايد كار مناسبي پيدا كنم بعد كه شرايطم عوض شد تصميم ميگيرم.
گفت مهدي از اون حرفت كه گفته بودي پدرم خوبي مرا ميخواهد و اين حرفت نتيجه ميگيرم كه ما به درد هم نميخوريم، طرز تفكراتمون خيلي با هم فرق داره، بعد شروع كرد به تعريف كردن اين داستان.
اگر من ميگفتم بلافاصله بعد از اومدنم به خواستگاريت ميآيم اونوقت باز هم اين داستان را ميشنيدم؟ باز هم ميگفت به خواستگاريم نيا پدرم تو را شناخته و جواب نه داده؟
فكر ميكنم ليلا با اين كارش خواسته طوري از من جدا شود كه من ناراحت نشوم و رابطه هم قطع نشده باشد.
دليل اينكه ميخواسته از من جدا شود هم مشخص است، من هنوز قصد ازدواج ندارم ولي او خيلي هم عجله دارد.
اگه قصد ازدواج ندارم منطقيترين كار اينه كه فراموشش كنم، بهتره مثل ليلا وارد وضعيت هرچه پيش آيد خوش آيد شوم.
+
بايد با يك برنامهريزي روزانه خودم رو از شر اين احساسات كودكانه خلاص كنم، اينطوري فقط الكي از زندگيم زجر ميكشم، بهتره آگاهانه زندگي كنم. بايد وارد سطح بالغ بشم و هواي خودم و كودكمو بيشتر داشته باشم.
امروز گروهباننگهبانم
بد جوري دلم ميخواد برم مرخصي.
اصلاً طاقت اينجا رو ندارم
خيلي وقت بود اينقدر حالم خراب نشده بود.
ديشب همش كابوس ميديدم و بچهها ميگفتن تا صبح حرف ميزدم و نميذاشتم بخوابن.
از گروهبان نگهباني ديشبم اصلاً راضي نيستم.
ديروز ليلا زنگ زد و گفت كه خيلي اوضاعش خرابه، ميگه باباش پرينت تلفنشون رو گرفته و متوجه اين تلفنهاي مشكوك شده و ليلا زير بار نرفته، بعد گفته ميخواي به اين شمارهها زنگ بزنيم ببينيم كي هستن. ليلا ديگه چارهاي جز تسليم نداشته.
پدر و مادر و برادرش حسابي حالش رو ميگيرن و ظاهراً كتكي هم ميخوره، ميگفت 4 روزه كه باباش نذاشته بره سر كار.
ميگفت مهدي، تموم آرزوهام پر پر شد، تموم آزاديهام رو ازم گرفتن. حرفهاش دل سنگ رو آب ميكرد.
بعضي وقتها فكر ميكنم تموم اين كارها بازيه، بازي براي به دام انداختن من براي ازدواج.
خيلي پست فطرتم كه همچين فكرهايي به ذهنم خطور ميكنه.
خيلي دوست دارم آزاديهاي ليلا رو بهش برگردونم. ليلا واقعاً الان بهم نياز داره.
الان دلم ميخواد برم حسنوند رو كه تازه از مرخصي برگشته بقل كنم و حسابي گريه كنم.
جمع كن بابا كاسه كوزهتو واسه خودت دوكون واز كردي.
هيچي هيچي قاطي روزمرگي شدي واسه من نبود ميكشي.
بابا خره، دنيات سر و ته نداره، زمان مفهومي نداره، انگار تمام زندگيم در يك لحظه اتفاق افتاده، انگار همين الان بود كه سر دوراهي بودم كه خدمت بيام يا نه.
مرد حسابي، آينده رو ول كن، Now رو بچسب.
صبح فيلم زنان عليه مردان رو ديدم، الان هم فيلم se7en از فنيچر كه قديما زبان اصليشو ديده بودم.
ديشب اصلاً خوابم نميومد، مردعنكبوتي3 رو از سينما 1 ديدم بعد ديدم افسر جانشين هوار شد رو سرمون و كل گردان رو ساعت يك نصف شب فرستاد منطقهي كميز تا آتشسوزي رو مهار كنن و من و چند نفر كه پايه ترخيصي بوديم نرفتيم.
ديشب بعد از 46 روز لب به smoke گشودم و شرمندهي همپا كوليوند شدم و بعدش يه نسكافه زديم و خلاصه حالي به حولي.
همپا كوليوند تازه از زندان شهر آزاد شده و خيلي بچه مثبت شده، ديگه خلافهاي سنگين نميكنه و بجز سيگار و مشروب كار ديگهاي نميكنه.
ديشب بياتي از مرخصي برگشت و امروز از دژباني اومدن دنبالش و ازش ترياك گرفتن و بردنش، ازش خوشم نمياد اميدارم اين يه ماهي كه در خدمت نظامم اين آقا در هلفدوني باشه.
و اما زنداني كه كوليوند تعريف ميكرد خيلي با چيزي كه فكرش رو ميكردم فرق داشت، ميگه همه چيز تميز و نظافت شده و رديف بود و آسايشگاهش خيلي بهتر از گروهان خودمون بوده، ولي همهجاش پره از دوربينهاي مدار بسته و اگه خلافي در زندون ازت ببينن، حسابي با باتوم ميزننت و با سروكله خوني ميفرستنت انفرادي و تا 48 ساعت از غذا خبري نيست.
امروز masturbate خوبي داشتم كه enjoy بالايي ازش بردم.
فردا شنبه هم تعطيله و من گروهباننگهبان وقت گروهان.
گروهبان نگهبانم بازم، سربازهاي برج 2 وارد گردان شدن و يازده تاشونو موقتاً به اركان دادن كه كنترلشون واقعاً مشكله.
هوا به طرز وحشتناكي گرمه، قراره اين اتاق گچكاري بشه و به همين منظور بايد وسايل رو ببريم به اتاق فرمانده گردان، الانم داريم همونجا رو نظافت ميكنيم با 5 تا از اين سرباز جديدا كه هيچكدومشون توجيه نيستن و مدام از زير كار در ميرن.
يكيشون موقع نهار با معاون درگير شد و كم مونده بود با شكوندن شيشهي پنجره خودزني كنه.
احساس ضعف ميكنم و خيلي كم آووردم.
از ته دل بخندم و بحث فلسفي از ته دل بكنم و رفتارهام صميمي باشه.
اونقد دوست دارم اينجوري بشه كه نگو و نپرس.
امروز سرگرد پاشائي افسر سره و منم گروهباننگهبان.
سر پاشائي خيلي داره گيج ميره، خوشحالم كه به زودي ترخيص ميشم و از شرش خلاص.
*
الان ليلا زنگ زده بود
آندوسكوپي كرده بود، دكتر بهش گفته زخم اثناعشر داره كه خطرناك هم هست
داروهايي كه استفاده ميكنه ظاهراً براش عوارض زيادي داره، دستهاش كبود شده و دهنش زخمي.
خيلي صداش خوب خوب
با هم خنديديم
به شوخي گفت بايد تا يك هفته بعد از اومدنت منو عقد كني مهدي
خيلي احساساتيم كرده
پرسيدم از كارت چه خبر، گفت هيچي مثل خر كار ميكنم.
نميدونم چرا اينقدر از اين جملش خوشم اومد
اصلاً ايندفعه خودشو نگرفته بود
خود خودش بود
رها شده
كاملاً صميمي
يه جوري شدم
دلم ميخواد زودتر ببينمش
ميخوام بقلش كنم
ليلاي خودمه
واي واي واي
پس برنامهاي كه واسه خودم ساخته بودم چي شد، قرار بود بريم دانشگاه، بريم سر كار، هزار جور برنامه داشتيم.
به اين نتيجه رسيده بوديم كه با ليلا اصلاً تفاهم نداريم.
چيكار كنم حالا؟
واقعاً چي ميتونم بهش بگم؟
اگه بهش بگم قصدم بهم زدن رابطهاست، فكر ميكنه چون حالش بد شده به خاطر اون دارم تنهاش ميذارم.
فيلم شاهپر جزء فيلمها برتري بود كه تا حالا ديدم.
داريم به خاموشي نزديك ميشيم.
نسكافه داره خنك ميشه.
از اون احساسات آرامش قبل از پايان خدمت بهم دست داده.
بعد از يك سال چه اتفاقاتي ممكنه بيفته؟
من دانشگاهم؟ ازدواج كردم؟ شاغلم؟
حس تايپ ندارم. ترجيح ميدم بخوابم. يادتون نره امروز بد از ظهر masturbate كاملي داشتم.
يكي دو هفتهاي ميشه كه تلفن كارتي گذاشتن داخل گردان، ولي حتي طرفش هم نرفتم، هم دور و برش شلوغه و هم يه نگهبون داره كه حسابي فال گوش وايميسته.
گردان تكاور داره بازديد سيستماتيك ميشه از طرف نيروي زميني، الان داره صداي تيراندازي بچهها و منور و فرياد به گوش ميرسه، كم كم داره وقت نهار ميرسه و من گروهباننگهبانم.
49 روز ديگه قانوني دارم تا آخر خدمتم، نميدونم قراره عمل واريكوسل رو انجام بدم يا نه، احتمالاً آخر اين ماه 10 روزي برم مرخصي و وقتي برگشتم برم بيمارستان براي عمل و بعد 20 روزي اعزامي بگيرم و وقتي برگشتم بلامانع بشم.
+
يادداشتهايي رو كه بلافاصله بعد از برگشتن از مرخصي نوشتم رو خوندم، در همهي اونها دلم براي ليلا تنگ شده، در چند مرخصي اخير قصد داشتم رابطهام رو با ليلا به هم بزنم ولي در مرخصي نظرم عوض شده.
ولي فكر ميكنم اينبار خيلي فرق داره، ايندفعه وقتي ليلا با تعلل من روبرو بشه خودش رابطه رو بهم ميزنه.
ميگه بايد از فكر و ذكرش بياي بيرون. بابا مردي ديپلمي ريش و سبيل در اووردي. قول ميدي؟
باشه سعيم رو ميكنم.
ميگه 5 سال بود با هم بوديم و قرار بود بعد از سربازي با هم ازدواج كنيم( عقد نبودن).
همون اولين روز كه مياد اينجا با خبر ميشه كه نامزدش در اتوبان تصادف كرده و فوت شده، سرگرد حسنوند بهش 6 روز مرخصي ميده. ولي حالا كه برگشته باز هم اونقدر گريه ميكنه كه شب بردنش بيمارستان يه آمپولي هم بهش زدن.
احساس ميكنم پسره داره يخورده فيلم بازي ميكنه و چون آغاز خدمت در تكاور مصادف شده با همچين رويدادي به خاطر همين شوكه شده و فكر ميكنه با بازي "من حالم خوب نيست" ميتونه از اين شرايط فرار كنه يا لااقل امتيازاتي بدست بياره.
+
چند روزي هست كه كتاب بازيها رو تموم كردم و ميخوام آرامش در تبعيد هنري ميلر رو شروع كنم.
+
نظرتون در مورد درمان من چيه؟
روزي هست كه اون افكار ماليخوليايي به سراغم نياد؟ گرچه هميشه خودم اين افكار رو انتخاب ميكنم ولي در عمل راه گريزي هم نداشتم.
تمام خوابهايم، تمام انگارههايي كه موقع ديدن اتفاقات روزانه در خاطرم تداعي ميشود، همه حول همان محور ميچرخد.
شايد بشود آن را خيانت به خودم ناميد.
همين لحظه كه دارم اين خطوط را مينويسم دلم ميخواهم سرو را روي ميز بگذارم و به افكارم بپردازم و لذتش را ببرم.
بديهيست كه اين موضوع در كودكيم ريشه دارد ولي نميدانم چطور از دستش خلاص شوم. مسئله اينجاست كه امتيازاتي كه از اين راه ميبرم به اندازهاي است كه مرا به اعتياد كشانده.
هيچ چيز مرا تا اين اندازه ارضاء نميكند، حتي رابطهي جنسي عملي.
لذتي كه Masturbate با اين افكار دارد به مراتب طولانيتر و كنترل شدهتر است.
سالها پيش فكر ميكردم با ازدواج خواهرم و بالا رفتن سنش همه چيز تمام خواهد شد ولي بعد از آن معشوقهام جايش را گرفت و بعد انسانهايي خيالي كه با من نسبت نزديك فاميلي دارند.
*
بچهها سينما هستند و من فيلم گلوريا رو ديدم.
فيلم فوقالعادهاي بود با هنرنمايي شارون استون، بايد فيلمهاي بيشتري از اين هنرپيشه ببينم.
احتمالاً دوران اوج بازيگريش مال دههي 80 يا اوايل 90 باشه.
ميخواستم بنويسم از اينكه دوستان زيادي در خدمت ندارم شرمندهام، ولي ياد جملهاي افتادم درست يادم نمياد چي بود ولي منظورش اين بود كه دوست خوب داشته باشي ولي كم خيلي بهتر از دوستان زياده كه باهات صميمي نيستن.
احساس نئشگي خاصي دارم،گرماي بدن شارون استون رو احساس ميكنم كه از پوستم بيرون ميزنه، حمام اين هفته معركه بود.
اين الان كودك منه كه اينجوري تيپ گرفته، نه بالغ.
الان احساس ميكنم خود شارون استون هستم و فكر ميكنم دارم مثل اون رفتار ميكنم. خوب اين كودكه، نه بالغ.
شايد خودم فكر كنم بالغه ولي نيست.
ميدوني؟ هميشه نئشگي بعد از فيلمها اينجوريه، شبيه بالغه، لذت بالغ رو داره ولي در عمل كودكه.
شايد بعد از ديدن يك فيلم احساس كنم در حالت بالغ محض قرار گرفتم و تصميم به ازدواج بگيرم، ممكنه بعد از يك فيلم ديگه تصميم بگيرم برم دانشگاه، شايد ...
خلاصه بايد بگم، نئشگي بعد از فيلم فقط براي بالا رفتن تجربهي بالغ خوبه، بعضي وقتها واقعاً فيلمها رو زندگي ميكنم و اين خودش يه تجربهاست كه در ذهنم حك ميشه.
تصميمات اساسي بالغ بايد با هماهنگي پروندهي life صورت بگيره، گرچه اين پرونده هم در نوع خودش خيلي عجيبه و بايد واقعيتر بشه، منظورم از واقعيتر همون عمليتر بود.
ياد واژهي رقابت افتادم، رقابت تنها عامل ورزشم، ادامه تحصيلم و خيلي چيزهاي ديگست، مگه نه؟
به قول هريميلر من مثل مادهاي هستم كه از خورشيد جدا شدم و براي خودم خورشيد جديدي شدم كه مدار خودش را دارد و ديگر راه بازگشتي به خورشيد قبلي ندارم. بايد مثل خورشيد از درون مشتعل شوم.
تمام بنيادهاي اجتماعي و سياسي بشر تا به امروز بر اساس موشوعاعت اشتباه پايه ريزي شده، من بايد خودم دنياي خودم را بسازم.
dinner
خبر رسيد كه جناب سروان سعدي به عنوان افسر نمونهي لشگر شناخته شده و امروز قراره بچههاي گروهانش بهش هديهاي به رسم ياد بود بدن.
امروز من گروهباننگهبانم. بايد براي كارتريج يك برگهي خروج بگيرم تا براي شارژ ببرمش شهر و احتمالاً يك مرخصي شهري ديگر بگيرم براي پس آوردنش.
ولادت اما علي خورده بود به شنبه و دو روز تعطيلي پشت سر هم حسابي باعث چاق شدنمون شده، فرمانده گروهان و گردان هم مرخصي هستن،يعني براي مأموريتي رفتن خرمآباد تا يك هفته، الان فقط جانشين گردان اينجاست و قراره صبحگاه گردان بذاره.
ديروز ديويدي فيلمهاي آنجلينا جولي رو تموم كردم و پاكش كردم. البته هنوز دوتا از فيلمهاي آنجليناجولي كه زيرنويس فارسي نداره رو نديدم.
*
صبح مرخصي شهري بودم و كارتريج رو دادم براي شارژ، حالا نيم ساعت ديگه دوباره ميرم شهر براي پس گرفتنش.
سرم خيلي درد ميكنه، از استامينوفن كدوئين استفاده كردم.
دلم ميخواد برم خونه، خيلي خوابم ميآد، حداقل نصف دلايل به هم ريختگي سيستمم به خاطر كم خوابيه.
فكر ميكنم اينم يه نوع خاصي از افسردگي باشه، حال و روز خوشي ندارم.
احساس ميكنم الان مشكل تكلّم دارم، عصبيم، وقتي عصبي ميشم اينطوري ميشم، انگار كه الان چه خبر شده.
يعني خبري نيست؟
4 تا نفس عميق بكش، حالا دستهاتو كه روي كيبورد افتادن رو نگاه كن، خوب نگاه كن.
وجود دارن.
تو وجود داري.
وسايل اين اتاق همه وجود دارن.
+
الان خبر رسيد كه وقتي ارشد آسايشگاه داشته نظافتچيها رو تنبيه ميكرده پاي يكي كه داشته دور اسلحهخونه ميزده در رفته و الان دارن ميبرنش بيمارستان.
ياد آشخوريام افتادم كه گروهباننگهبان شده بودم و وقتي در تاريكي شب داشتم بچهها رو تنبيه ميكردم و دور اسلحهخونه بهشون داده بودم، يكي به نام اكبر كاظمي كه چشمهاش خيلي ضعيف بود با ميلههاي پشت ديوار برخورد كرد و از ناحيهي بيضه دچار آسيب شد و اومد روي تخت ولو شد. البته الان معافيت پزشكياش رو گرفته.
اونموقع صادق مختاري بهم گفت نيازي نيست حتماً اينجوري تنبيه كني، سعي كن جنگ اعصاب راه بندازي تا به كسي آسيب فيزيكي نرسه. البته دقيقاً كلمهي جنگ اعصاب رو به كار نبرده بود ولي در عمل منظورش همين بود.
امروز اولين روز گروهباننگهباني مراد عليزادست كه به خاطر آشخور بودنش خيليها جلوي پاش سنگ ميندازن.
از نظر نظامي حالا ديگه ارشدترين سرباز گردان محسوب ميشم.
هنوز معلوم نيست كه امروز صبحگاه لشگر باشه يا نه.
يكي دو روز پيش به ليلا زنگ زدم، فكر ميكنم ديگه بيخيال من شده، به طور ضمني يه چيزهايي گفت كه من اينطوري برداشت كردم.
مهدي من ناراحتم، قرار بود امسال به يه چيزي برسم كه نرسيدم، 6 ماه از يكسال فرصتي كه به خودم داده بودم گذشته و بايد هرطور شده در اين 6 ماه بهش برسم.
مهدي من ناراحتم كه چرا ادامه تحصيل ندادم، الانم كه كار اصلاً اجازه نميده.
نميدونم چرا ليلا اينقدر فكر ميكنه كه تقصير خودشه كه من تا حالا پا پيش نذاشتم.
آخه كدوم آدم عاقلي با ازدواج اينطوري برخورد ميكنه؟ (من 6 ماه ديگه فرصت دارم تا ازدواج كنم)
الان خواهر خودم شونصد سالشه و هيچ عجلهاي هم نداره.
فكر كنم صبحگاه گردانيه.
دلم يك رفيق پايه ميخواد براي شخصيگري، دوست دارم پام به باشگاهها باز بشه، زندگي همينطوري داره ميگذره، پاشو كاري كن فكر چاره باش، فكر اين دل پارهپاره باش.
1- شغل مناسب
2- ادامه تحصيل
بيشتر افرادي رو كه زود ازدواج كردن رو ديدم كه پشيمون شدن ولي افرادي كه دير ازدواج ميكنند معمولاً پشيمون نيستند.
بهتره هيچ تعهدي نسبت به هيچ دختري نداشته باشم تا بتونم آزادانه مدارج بالاي علمي و كاري رو به طي كنم.
+
مسئلهي ازدواج من، مسئلهاي نيست كه نتونم براش جواب قطعي پيدا كنم.
بايد اول مزايا و معايب ازدواج زودهنگام رو بررسي كنم.
بعد بايد مزايا و معايب با ليلا بودن رو بررسي كنم.
بذار هرچي دلم ميخواد بنويسم
ميدوني چيه؟
دوباره ضمير ناخودآگاهم فكر كرده من براي هميشه اينجام، فقط به فكر وقت تلف كردنه.
روزهاي اولي كه از مرخصي بر ميگردم، حسابي قدر زمان رو ميدونم، اينسري كه كلي كتاب خوندم.
الان سرگرد پاشائي پرسيد، كي بوده نامزدش تصادف كرده؟ سرباز بوده.
دقت كردين وقتي ميرم مرخصي روزهاي اول چقدر پر انرژي و با انگيزهام ولي بعداز چند روز همه چيز خراب ميشه.
شايد بشه نتيجه گرفت كه اگه جاي ثابتي نداشته باشم كارائيه بيشتري دارم، مطمئناً سفر چيز خوبيه و كز كردن در گوشهي اتاق هم چيز بديه.
اگه دوباره برم دانشگاه و حس رقابت برام پيش بياد شايد دوباره مثل قديما انگيزهي مطالعات علميام بالا برده.
*
تنبل شدم حسابي، شايدم ديگه نميكشه، هواي مرخصي زده به سرم، دلم ميخواد برم حموم خونمون.
*
فايل life رو خوندم، همون فايلي كه تمام ايدئولوژيها و برنامهريزيهاي زندگيم رو داخلش مينويسم.
نميدونم قضيهي مراجعه به روانپزشكي در آينده هم يك بهانهاست براي فرار از لحظهي حال يا نه ولي درست نيست اين 2 ماه باقي مانده را اينگونه سر كنم.
اصلاً حال و حوصلهي زبان انگليسي خواندن را ندارم، ورزش هم ديگر حال نميدهد، كتاب خواندن هم كه از حوصلهام خارج است. در واقع انگيزهي هيچ كاري را ندارم. شايد به اين خاطر كه ميدانم بعد از خدمت هيچ چيز در انتظارم نيست.
چندان انگيزهاي هم براي ادامه تحصيل ندارم، كار تمام وقت هم كه يعني از بين بردن فرصت زندگي.
دپرسم، نه؟
احساس ميكنم باهاش دوستم و بعد از خدمت دلم براش تنگ خواهد شد. عاشق اخلاقشم.
لعنتي اينهمه عكس و فيلم صحنهدار ريخته تو كامپيوترش بدون پسورد، ميگه وقتي مهموني چيزي مياد خونمون دخترام خودشون اينا رو قايم ميكنن ميگن خوششون نمياد يكي پيش اينا اون فايلها رو باز كنه.
رابطهي پدر-دختري رو داري؟
امروز از ساعت 10 صبح تا 8 شب تخت نشستم و كامپيوترش رو درست كردم، ويستا عجب ويندوزيه خداييش.
اگه عمو عباس فردا اجازه بده ميرم خونهي عمو داود اينا،آخه عمو فردا استراحت نگهبوني داره. منم دلم واسه دختر عموهام تنگ شده.
ليلا اگه اينارو بخونه فكر ميكنه واقعاً آره.
من تاج نميخواهم من تخت نميخواهم در خدمتت افتاده بر زمين خواهم.
بيخود شدهام ليكن بيخودتر از اين خواهم
الان داشتم به اين فكر ميكردم كه من و ليلا بجز سكس رابطهي ديگهاي هم داشتيم كه داخلش ريا نباشه؟
فكر ميكني ازدواجت چند ماه دووم بياره؟
من نميتونم با اعتقادات ليلا كنار بيام.
مسئلهي ديگهاي هم كه منو به فكر انداخته اينه كه ليلا اصلاً اهل فيلم و كتاب و اين چيزا نيست، در حالي كه بيشتر شخصيت من از همين چيزها تغذيه شده، ليلا نه تنها منو درك نخواهد كرد بلكه مورد تمسخر هم قرار خواهد داد.
تا الانش هم رابطمون فقط به خاطر سكس دووم داشته.
نظر فعلي من اينه.
فكر نميكنم ليلا حاضر به تغيير باشه، البته اگه توانايي اين كار رو داشته باشه.
بهتر نيست فعلاً ادامه تحصيلم رو بدم و كار و كاسبي و انتظار به دنبال كسي كه حداقل خصوصيات مورد نظر منو داشته باشه. كسي كه وقتي باهاش چهار كلوم حرف زدم متوجه بشه چي گفتم.
+
برنامه ريزي سوري:
يكسال براي كنكور ميخونم و شغل مناسب گير ميارم.
3 سال ميرم دانشگاه اونوقت ميشم 29 ساله، اگه خواستم ادامه تحصيل ميدم، اونوقت كه وضع ماليم هم تغيير كرده و فكرم بازتر شده در مورد ازدواج تصميم ميگيرم.
*
فيلم آنسوي مرزها Beyond Bordersرو ديدم با بازي آنجلينا جولي.
يعني كشوري به اسم اتيوپي واقعاً وجود داره؟
فكر ميكنم قديما اسمش حبشه بود. از اون كشور مسلمونيها.
اولِ فيلم، آنجلينا پشت پيانو نشسته و با خودش ميگه:
برام سؤاله كه آيا همه ما ميدونيم به كجا تعلق داريم؟
و اگه توي دلمون ميدونيم...
چرا بيشتر اوقات كاري در موردش نميكنيم؟
بايد چيز بيشتري در اين زندگي باشه
يه هدفي براي همه مون
جايي براي تعلق داشتن
امروز چهارشنبهاست و تمرين رژه داريم، صبح و بعد از ظهر.
دقيقاً نميدانم چند روز ديگر در پادگان خواهم بود، شايد 35 روز ديگه رفتم مرخصي و وقتي برگشتم به بيمارستان اعزام بشم براي عمل و بعدش 20 روز استراحت پزشكي بگيرم و وقتي برگشتم بلامانع باشم.
خلاصه در كل چيزي از خدمت باقي نمونده.
اين روزهاي باقيمونده رو با ديدن فيلم سپري ميكنم و از مطالعه غافل نميشم.
ميدوني؟ تأثير مطالعه و فيلم فقط در صورتي شكل ميگيره كه در موردشون فكر كني وگرنه اگه روزي 10 تا فيلم ببيني و در موردشون فكر نكني و دقيق نشي به درد نميخوره، تازه فيلم رو هم ميسوزوني، همينطور كتاب رو اگه مثل روزنامه بخوني به دردي نميخوره، به جاي 10 تا كتاب فقط يكي بخون ولي با تأمّل و تفكر.
+
تمرين ميكنيم:
1. احترام
2. ايست گروهان اركان
3. دست ميدهم و لوحه را ميدهم
4. احترام ميگذارم و بالا مي روم
5. احترام ميگذارم
6. بر ميگردم و احترام ميگذارم
7. گروهان گوش به فرمان من
8. از جلو نظام
9. خبر دار
10. تلاوت آياتي چند از كلام ا.. مجيد
11. بعد از پايان قرآن، دستور
12. احترام ميگذارم، به پايداري نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران گروهان تكبير
13. در حالت احترام ميچرخم و احترام ميگذارم و بر ميگردم و احترام ميگذارم
14. گروهان آزاد، دستم را پايين ميآورم
15. بر ميگردم و احترام ميگذارم و تمام
*
امروز صبح از شبكه 4 سيما اومده بودن فيلمبرداري از گردان تكاور و اميرجانشين و مراسمات و اينجور چيزا كه منم به عنوان عكاس هميشه در صحنه حضور داشتم.
امشب از ساعت 6 تا 10 شب منزل جناب سرگرد پاشايي خواهم بود براي رسيدگي به كامپيوتر جديدش كه گرفته.
خير سرش امروز گروهباننگهبان بودم.
به عمو داوود گفتم چندتا فيلم توپ برام بياره.
فيلم فريدا رو ديديد؟
سلما همون دختريه كه در فيلم كلوپ 54 هم بازي كرده بود.
فريدا يك فيلم هنري معركهايه، موسيقي فوقالعادهي اسپانيايي كه فيلم رو همراهي ميكنه در نوع خودش بينظيره.
فيلم مادر دوستت دارم رو صبح ديدم كه اونم حال و هواي اسپانياي و مكزيكي داشت.
در كل فيلمهاي تريپ ايتاليايي و فرانسوي و اسپانيايي آدم رو پشيمون نميكنن.
از ريل خارج شدم، دارم بيراهه ميرم.
باورت ميشه مجموع همين مزخرفات ميشه زندگي من.
امروز از اون روزهاي دپرسه منه.
شايد به خاطر كثيفي لباسام باشه، شايد به خاطر دردهايي كه در اكثر ماهيچههام احساس ميكنم.
راستشو بخواي فيلم ماه تلخ تأثير تلخي داشت، صبح امروز هم دوباره فيلم خيالبافها رو ديدم.
آقا و خانم بدجوري عاشق هم هستن و تموم وقتشون رو در كنار هم هستن تا اينكه به قصد تنوع هركدومشون دوستاني پيدا ميكنند و وقتي آقاهه ميبينه كه خانومه داره با يكي ديگه ميرقصه، عشق تبديل ميشه به نفرت. اون هم چه نفرتي، چه جهنمي ميشه زندگيشون.
ياد اون تماسي افتادم كه ليلا باهام گرفت و گفت اگه تا يك هفته مادرت رو به خواستگاريم نفرستي با فلاني ازدواج ميكنم و همه چيز بينمون تموم ميشه.
هرگز فراموش نميكنم وقتي ليلا از اون غريبه حرف زد چه حسي بهم دست داد. اونموقع اوج عشق من بهش بود.
احساس ميكنم والد و كودك درونم تمام كنترل نوشتههام و رفتارم و كارهامو به عهده گرفتن.
هيچوقت، حتي فرزند كسي هم نبودم.
غرور من هرگز اجازهي فعاليت به كودك نداده.
ميگه: آدمهاي حرفهاي به كودك درونشون بها نميدن و كارشون رو بي عيب و نقص انجام ميدن و هرگز گير نميافتن.
فكر ميكنم در خيلي از موارد آدم حرفهاي بودم.
ميدوني آرزوم چيه؟ آرزوم اينه كه از اول زندگي كنم، از اول،از جايي ديگه، در شرايطي ديگه، دوست دارم خيلي چيزها باشم ولي احساس ميكنم هرگز قادر به رسيدن بهش نيستم.
ليلا گفت: چرا آدمها اينجورين؟ من از دست همه خستهام، همه به فكر خودشونن، هيشكي آدمو واقعاً دوست نداره.
*
ديشب به جاي شجاعي، گروهبان نگهبان وايستادم و آدينهلو هم جاي يكي ديگه وايستاد پاسبخش و حسابي نوشيديم و خوشگذرانديم.
جنسش خيلي مرغوب بود و هنوز هم تأثيراتش مانده.
امروز بعد از ظهر بعد از مدتها به مرخصي شهري خواهم رفت براي خريد كاغذ ابر و باد و چنتا "تي" براي آسايشگاه.
ديروز كلاً روز متفاوتي بود كه تونستم فيلم "زندگي يا چيزي شبيه آن" با بازي آنجلينا جولي و فيلم "لوليتا" رو ببينم.
لوليتا واقعاً معركه بود و حسابي مرا به كما كشيد.
راستي نظرتون در مورد اين آيدي چيه؟ something_like_me
فيلم لوليتا در مورد مردي بود كه در 14 سالگي عاشق دختري ميشه، (اول فيلم ميگه: اتفاقاتي كه در تابستان 14 سالگي هر پسري رخ ميده نقطهي عطف زندگيشه.) دختره بعد از 4 ماه به دليل بيماري تيفوس ميميره و پسره كه بدجوري عاشقش بوده ديگه با هيچ دختري رابطه برقرار نميكنه.
پسره كه حالا يه استاد داشنگاه پا يه سن گذاشته شده براي تدريس ميره به يه شهر ديگه و اونجا يه خونه اجاره ميكنه كه دونفر اونجا زندگي ميكنن، در نگاه اول از بهم ريختگي اونجا ناراحت ميشه و تصميم ميگيره كه برگرده نيويورك ولي با ديدن دختر بچهاي كه روي چمنها دراز كشيده و بدن نيمه عريانش خيس خالي شده بهش خيره ميشه و ياد عشق قديميش ميافته كه از دستش داده بود.
هامبرت تصميم ميگيره همونجا زندگي كنه، بعد از مدتي كم كم لوليتا كه خيلي دختر شيطويه باهاش ارتباط برقرار ميكنه و با شيطنتهاش حسادت مادرش رو برميانگيزه چون مادرش هم از همون ابتدا تصميم به ازدواج با هامبرت رو داشت.
مادرش كه شارلوت نام داره دخترش رو به زور به مدرسهاي شبانهروزي ميفرسته، موقع خداحافظي لوليتا به اتاق هامبرت مياد و خودشو به آغوش هامبرت پرت ميكنه و بوسهاي به لبهاش ميزنه.
بعد از رفتن لوليتا، شارلوت به هامبرت نامهاي مينويسه و ميگه يا با من ازدواج كن يا از از اينجا برو.
در مدت كوتاه زندگي مشترك ايندو هامبرت با خوراندن قرصهاي خوابآور به شارلوت مدام از خوابيدن با او تفره ميرود.
يكروز شارلوت كمد اسرار هامبرت رو باز ميكنه و دفترخاطراتش رو ميخونه و متوجه قضيه ميشه و ميبينه كه ارزشش پيش هامبرت مثل يك گاو مادست.
چند لحظه بعد شارلوت خودشو ميندازه زير يه ماشين و كشته ميشه.
هامبرت دنبال لوليتا ميره و از مدرسه مياردش بيرون و با هم ميرن به يه هتل.
كم كم روابط جنسي اين دو شروع ميشه. در هتل نويسندهاي با دخترك آشنا ميشه و با يك نگاه متوجه ميشه بين هامبرت و لوليتا رابطهي پدر و فرزندي برقرار نيست. به قول هامبرت آدم بايد خيلي شرير و عقدهاي و ماليخوليايي باشه تا بتونه با نگاه كردن به يه عكس دسته جمعي تشخيص بده كه كدومشون اون توانايي شيطنت و شرارت خاص رو دارن، توانايي كه حتي خود صاحب عكس هم ازش بيخبره.
ديروز خونهي عمو داوود(ستوانيكم سعدي) بودم.
خيلي دوست داشتم داوود پدر زنم باشه، خيلي اخلاق خوبي داره و باهاش احساس راحتي دارم.
درسته كه من دارم اين چيزا رو مينويسم؟ شايد با ليلا ازدواج كردم اونوقت اين نوشته ها باعث شرمندگيم ميشه.
كاشكلي ليلا يه خورده لوتي بود.
بهش گفتم از اينكه چادري ميگرده ناراحت نيستم چون محلشون يه جوريه كه همه بد نگاهش ميكنن.
ميدونم اين مسائل زياد مهم نيستن ولي واسه من خيلي مهم شدن، اين دفعه كه رفتم مرخصي ازش ميخوام با مانتو بگرده مثل بقيه مردم.
هورمونهاي بدي در بدنم ترشح شده و احساس كسالت و بيماري دارم، احساس ميكنم نفسم خيلي داغ شده. ديشب اصلاً نتونستم بخوابم.
دقايقي بعد ورزش صبحگاهي شروع ميشه.
ديروز عمو داوود دي.وي.دي درايوش رو آورد من نصب كردم اينجا و حدود 8 تا dvd ريختم داخل هارد كه هر كدومشون نزديك 8 تا فيلم داره.
فكر ميكنم اگه هز روز يك فيلم هم ببينم نتونم همه رو ببينم.
*
فيلم عاشقانه romance رو ديدم، البته بدون صدا.
حدود نيم ساعت ديگر شامگاه مشتركه و بايد بچهها رو به خط كنم.
پاهام كمي عرقسوز شدن و مجبور شدم كرم آ+د بزنم.
اين اتاق خيلي گرمه و مگسها دارن سر به سرم ميذارن.
امروز مسعود كريمخاني رفت پاياندوره و بياتي به عنوان ارشد گروهان انتخاب شد.( اين پست اول به من پيشنهاد شده بود)
احسان بيرانوند هم به عنوان ارشد نظافتچيهاي تمام اماكن عمومي از جمله آسايشگاه انتخاب شد.
ديروز وقتي آفلاينهايم را چك ميكردم با پيغامهاي رويا مواجه شدم كه گفته بود ماشين خريده و آدرس پادگان را خواسته بود تا بيايد ملاقات. (مگه رويا دوباره ازدواج نكرده بود؟)
يه جوري شدم امروز، كاشكي ليلا يه زنگي ميزد، نميدونم الان دنيا اون بيرون چه شكلي شده، هر چي باشه دو هفتهاست شهر نرفتم.
امروز با بيرانوند از قرص ريتالين استفاده كردهايم، باشد كه خوش بگذرانيم.
*
دوست دارم اين سايتهاي بچهبازي كه دارم رو جمع كنم و به جاش يه سايتي بزنم ناشناس كه خود خودم باشم فقط بدون نام واقعي.
وقتي ميگم خود خودم باشم منظورم اينه كه تمام زير و بمهاي ايدئولوژيام رو با ديدگاههاي روانشناسي كه دارم رو به طور آكادميك درونش قرار بدم.
ميخوام وقتي بازديد كننده اومد با طرح كامل يك انسان منطقي مواجه بشه و بتونه نظراتش رو در مورد هر بخش بيان كنه و منو به چالش بكشه تا باعث پيشرفت و تحكيم ايدئولوژي و در واقع وجود خودم بشه.
معركهاس نه؟
فكرشو بكن اگه چند نفر ديگه همچين كاري بكنن چه دنيايي ميشه اين دنياي مجازي، شايد بتونم با افرادي به اتحاد نظر برسم البته فكر ميكنم قانون نسبيت اجازهي وقوع اتحاد كامل رو نده.
حدود 2 ساعت از مصرف ريتالين گذشت، تغييرات رو احساس ميكنم، مخصوصاً در ضربان قلب و انگشتهام و از همه مهمتر احساسات درونيم.
احتمالاً اعتماد به نفسي كه دارم از روي تلقيناته و كذاييه ولي اعتماد به نفسي كه از موفقيتهاي آتي نصيبم ميشه اصيل و ماندگاره.
بازيها، اريكبرن نشر آسيم ص 91
*
دقايقي پيش پسر خدمتيهايم وارد گردان شدند. يكيشون رستهي كامپيوتر داشت و گروهبانيك هم بود.
فردا اولين گروهباننگهبانيم بعد از مدتهاست كه از شانس من فردا سهشنبه است و برنامهي گروهان خيلي پيچيدهاست، صبح به جاي ورزش كلاس قرآن و بعد كلاس عقيدتي، ظهر بلافاصله بعد از نهار برنامهي حمام و بعد برنامهي سينما داريم.
بجز چند نفر همه زيرم هستند و منطقاً نبايد زياد مشكل داشته باشم.
فكر ميكنم بعد از ورزش خيلي حالم سرجاش بياد و از اين كسالت خارج بشم.
*
دارم كم كم خودمو درگير مسئوليتهاي گروهان ميكنم. هي ضايع ميشم و كم ميارم ولي اينو ميدونم كه با پشتكار ميتونم به نتيجه برسم و در كارم استاد بشم.
موفقيت در رهبري گروهان باعث كسب كلي اعتماد به نفس ميشه.
ايندفعه تجربيات زيادي براي رهبري دارم، بايد با اراشد همسو بشم و احترام متقابلشونو به دست بيارم كاري كنم كه بقيه قبول كنن كه من خودمو برتر از اونا نميدونم بلكه خوبيشونو ميخوام.
از قديم گفتم نبايد در مقابل كسي باشي بلكه بايد همراهش باشي.
بايد در برخوردهاي اجتماعي حرفهاي عمل كنم مثل اسماعيل راسخي كه رهبري خوبي داشت.
به فصل جديد و پرمسئوليت خدمت خوش اومدي.
دارم آهنگ يوناني گوش ميدم.
حدود يك ساعت ديگه برنامه سينما داريم.
*
اجازه بدين يه بار كارهاي گروهباننگهبان رو در مراسم صبحگاه مرور كنم.
1- گ.ن احترام ميگذارد و بالاي سكو ميرود، قاري و دستورخوان احترام ميگذارند و بالا ميآيند.
2- گ.ن: گروهان به جاي خود، ازجلو نظام، خبر دار
3- گ.ن: تلاوتي چند از كلاما.. مجيد
4- گ.ن: دستور
5- گ.ن: به پايداري نظام مقدس جمهوري اسلامي، گروهان تكبير
6- گ.ن به طرف فرمانده عقبگرد ميكند و احترام گذاشته و دوباره ميچرخد و احترام ميگذارد.
7- گ.ن پائين ميآيد و احترام ميگذارد
--------
هميشه از جلوي بقيه ايستادن وحشت داشتم، ولي وقتي با موفقيت انجامش دادم احساس خيلي خوبي نصيبم شده.
خيلي دلم چايي ميخواد، امروز احتمالاً معاونم و افسر سر هم حاجي ضيائي است.
انصافاً چه جايي بهتر از خدمت واسه من؟
چهاربند و فانسقهام رو دادم به آشخور جديده كه بره سر بازديد نگهباني. ميترسم سرش گيج بره و نتونه تعادلش رو حفظ كنه.
+
خدائيش موندم، چرا اينقدر شخصيتم در شخصيگري با نظاميگري فرق داره.
الان دلم ميخواد برم كوهنوردي و حسابي خوش بگذرونم، ولي وقتي ميرم مرخصي ميخوابم تا لنگ ظهر و هيچكاري نميكنم.
اصلاً حوصلهي كتابخوندن رو نداشتم،احساس ميكردم بايد سريعتر با ليلا ازدواج كنم،در حالي كه اينجا احساس ميكنم هنوز بايد مجرد بمونم و واسه ازدواج هنوز فرصت زياده.
الان ليلا داره روزشماري ميكنه كه من بيام براي ازدواج.
برنامه ريزي فعلي من اينه كه بعد از خدمت پيش روانپزشك برم و تحت درمان و مشاوره قرار بگيرم.
دنبال كار مناسبي باشم و در عين حال از تحصيل هم غافل نميشم.
البته از اونجايي كه ميدونم با رفتن من به شخصيگري دوباره افكارم و احساساتم عوض ميشه، لذا ميخوام در تصميماتم شرايط شخصيگري رو هم در نظر داشته باشم و اصلاً يه راهكار عملي واسه مشكلات شخصيگري پيدا كنم.
مشكلات ارتباط با خانواده و اقوام و دوستان و آشنايان و
مشكلات تنبلي و عدم تحرك كافي
و كلي مشكل ديگه.
بايد يه راهكاري باشه. بايد با خودم شرط كنم پايبند برنامهريزيهام باشم وگرنه سرنوشتم از دست خودم خارج ميشه.
*
ليلا ساعت فلان بيا فلانجا ميخوام باهات در مورد مسائل مهمي حرف بزنم:
...
سلام ليلا
ببين ليلا من واقعاً نميتونم تشخيص بدم الان بهترين كار چيه.
ليلا از طرفي ميل به ادامه تحصيل دارم و پيدا كردن شغلي مناسب از طرفي هم تو رو دوست دارم
دوست دارم وضعيتمون روشن بشه عزيزم.
فكر ميكنم زندگي مجردي فعلاً براي تو زياد هم سخت نيست و ميتوني صبر كني، تازه منم باهات هستم و هر لحظه اراده كني در كنارتم.
پيشنهاد من اينه كه به رابطمون با همين شكل ادامه بديم، اگه احياناً خواستگار مناسبي در اين مدت برات پيدا شد كه عاشقش شدي، من مزاحمت نميشم، اينو هم بدون كه من كس ديگهاي رو در ذهنم ندارم.
ولي اينو ميدونم كه ازدواج ما با اين شرايط بيشتر از اوني كه نفع داشته باشه ضرر داره.
تصميم نهائي با خودته عزيزم.
*
دارم تخيل از خودم در ميكنم.
الان در كلاسهاي بچههاي روانشناسي شركت كردم، البته از استادشون اجازه گرفتم با اينكه رشتهام كامپيوتره سر كلاسهاش بيام.
سر كلاس استاد وقتي پرسيد كي فلان شخصيت رو ميشناسه يا كي نظريهي فلان رو ميدونه، من بلند ميشم و بلبل زبوني ميكنم و استاد و خيلي از بچهها متحير ميشن، بعد از كلاس بعضي دخترهاي مهربون كلاس سعي ميكنن باهام رابطه برقرار كنن و مثلاً براي جلسات بعد ميان در كلاسهاي كامپيوتر منتظرم ميشن تا با هم بريم سر كلاسشون.
البته منم در تحقيقات و پروژههاشون كمكشون ميكنم.
*
الان يادداشتهايي كه از اول آشناييم با ليلا تا موقع سربازي نوشتم رو خوندم.
مهدي با ليلا ازدواج نكن. تو فقط نسبت بهش ميل جنسي داشتي تاحالا غير از اينه؟
خوب دوسش هم داشتي، اونم با تو همينطوري بوده، خوشكليشم كافيه، ولي مسئله اينجاست كه تيكهي اصلي رو نداره.
ليلا همسفر من نيست.
نه نه اينجوري نگاه نكن، هيچ دختري نميتونه جاي اونو بگيره، مسئله اينجاست كه الان من اصلاً نيايز به ازدواج ندارم و يعني اصلاً شرايطش رو ندارم.
اگه در شرايط ازدواج بودم بهترين گزينه خود ليلا بود.
خوب پس تصميم هماني است كه بود.
زندگي عاديم را طي ميكنم، اگر تا ليلا هست به شرايط ازدواج رسيدم كه با هم خوشبخت ميشويم، اگر ليلا خسته شد و رفت هم كه خدا بزرگ است.
البته شايد اگر وارد شخصيگري شدم تسليم ليلا شوم و هركاري گفت كردم.
*
الان نرمافزار play it رو نصب كردم و تونستم چشم بسته آهنگي كه در ورزش صبحگاهي ميخونيم رو بزنم.
حيف نيست آدم اينقدر استعداد موسيقي داشته باشه و هيچ سازي بلد نباشه؟
الان اونقدر دلم ميخواد ميتونستم برم كلاس پيانو.
در حال حاضر گروهباننگهباني شده چيزي كه ازش ميترسم در حالي كه ميدونم خود ترس از اون بدتره، مطمئنم اگه واردش بشم از شر اين حس خلاص ميشم.
بيرانوند حدود يك هفتهاست كه در بيمارستان بستري شده به دليل بيماري مخصوص گردان تكاور كه ظاهراً همون گرمازدگيه.
كاظم مرخصيه و خيلي چيزهاي ديگه هم عوض شدن، از تخت من به عنوان پايه براي رنگكاري استفاده كردن و معلوم نيست پتوها و بقيه متعلقاتش كجاست.
ديشب جناب سرگرد افسر جانشين بود و الان معلوم نيست كجاست. خيلي دلم ميخواد براي ملاقات احسان برم.
دلم مثل دلت خونه شقايق، چشام درياي بارونه شقايق، مثل مردن ميمونه دل بريدن، ولي دلبستن آسونه شقايق.
الان حال ميده يه ريتالين بخوري و حسابي روحيه بگيري، حتي شده فقط به خاطر تلقينات دروني.
+
بعد از ورزش روحيم اومد سرجاش.
رفتم بيرانوند رو هم ملاقات كردم، لاغر شده بود ولي زنده بود، ازش دوبار آزمايش خون گرفته بودن تا ببينن اين بيماري عجيب چيه.
داره موقع نهار ميشه، امروز تمرين رژه داريم.
+
تمرين رژهي بدي نبود، گروهان ما تقسيم شد بين گروهانهاي ديگه و من افتادم گروهان دوم(گروهان سابقم)
*
الان ليلا زنگ زده بود كلي انرژي و حال داد بهم، ميگفت انگشتري كه براش گرفتم رو انگشتش كرده.
حدود يكساعت پيش هم خليل زنگ زده بود از تبريز، ظاهراً جاي جديدش بهش ساخته، ميگفت اينا كه نميدونن ما اونجا چيا كشيديم( منظورش تكاور اينجا بود). همين زنگ زدن سادهي خليل هم كلي به اون انرژي داد و هم كلي به من.
هم سفرهاي جديدمون اگه 12 روز ديرتر مياومد خدمت، ميشد پسر خدمتيم.
امروز فايلم رو پر كردم، متأسفانه 4 روز اضافه خدمت دارم و اگه يك روز نهست هم كه در روز اول ورودم به كردستان ثبت شد رو بهش اضافه كنيم 6 مهرماه ميشه كارتم، البته در فايلم نوشته 5 مهر، اگه اضافهاي اون نهست هم بخشش نخورده باشه اونوقت ميشه 8 مهرماه( اين ديگه بدترين حالت ممكنه).
ميدونم چند ماه بعد از پايان خدمتم به اين روزشماريها و لحظه شماريها ميخندم ولي جان شما حق دارم.
كتاب چه كسي پنير مرا برداشت رو ديروز يك نفس خوندم رفت. و صفحاتي از آرامش در تبعيد رو خوندم ولي احساس كردم بهتره اول كتاب بازيها رو بخونم، كتاب بازيها در سبك ماندن در وضعيت آخره، و كتاب آرامش در تبعيد نوشته هنري ميلر خيلي شبيه كتابهاي آلبر كامو هستش. معمولاً كتابهايي كه در دوره زماني 1960 تا 1970 در پاريس نوشته شدن طعم يكساني دارن، حتي كتابهاي جورج اورول و ژان پل سارتر.
در كتاب بازيها نوشته كه نياز به تأييد شدن خيلي حياتيه و به قول معروف اگه نوازش نشي مخت ميپوكه.
مطمئناً واسه همين وبلاگ اصليم رو هنوز نگه داشتم و مدام كامنتهاشو كنترل ميكنم، يا همون لينكدوني و خيلي چيزاي ديگه.
بايد يه راه مطمئنتري واسه گرفتن نوازش داشته باشم.
تپلترين مرخصي كه تا حالا رفته بودم.
براي برگشتن خيلي اضطراب داشتم، هنوزم احساس غربت ميكنم يكمي.
86 روز ديگه خدمت دارم.چندتا كتاب با خودم آورم كه اسماشون ايناس: بازي، چه كسي پنير مرا برداشت، آرامش در تبعيد.
خودمونيما اينجا چقدر راه براي پيشرفت داره، خداييش در شخصيگري اصلاً نميشه نفس كشيد.
در شخصيگري 6:30 ساعت ديرتر از اينجا بيدار ميشدم.
در يك اتاق حبس ميشدم و سرگرميم سيگار بود و مشروب و ولگردي در اينترنت و دانلود فايلهايي كه چندان سودي نداشتند.
خودم هم از رابطهام با ليلا سر در نياوردم. نميدانم خوشگل است يا نه، دوستش دارم يا نه، قرار است ازدواج كنيم يا نه؟
در اولين روز مرخصيام صبح زود بيدار شدم و كمي پيادهروي كردم و دويدم و حسابي خوشگذراندم، بعد كم كم تنبلي و بيحوصلگي و وقت تلفكني در روزمرگي الكي تا اينكه در آخرين روزها احساس كردم هيچ فرقي با قبل از خدمتم ندارم.
در عوض در آخرين روزها حسابي با ليلا عشقبازي كردم كه شايد زيباترين قسمتهاي مرخصيام بود، در حالي كه در روزهاي اول تقريباً رابطه به هم خورده بود.
با خودم دوتا از قرصهاي ريتالين آوردهام كه احساس ميكنم واقعاً حالم را سرجايش ميآورند، در جايي خواندم كه ريتالين همان كوكائين است. خوشبهحال مرتضي كه دكترش 30 تا بهش داده.
تأثير اين قرص به اين صورت است كه اعصابت حسابي حساس ميشود و به قول معروف سرتونين زيادي در مغزت ترشح شده و بازجذب نميشود كه همين باعث ميشود آدم انرژي زيادي را در خود احساس كند.
يكبار بعد از مصرف قرص فيلم داستان عشق رو ديدم كه اونقدر احساساتي شدم كه نگو و نپرس، واقعاً لذت بدم.
وقتي يك قرص اينقدر ميتواند روي آدم تأثير بگذارد، حيف نيست خودم را از نعمت روانپزشك و داروهايش محروم كنم، حيف نيست بيمار زندگي كنم؟
يك لحظه حسابي گرمم شد و حوابم گرفت، الان دلم ميخواد روي تخت كنار دستم دراز بكشم و مثل خرس بخوابم.
+
بعد از خوندن صفحاتي از چه كسي پنير مرا جابجا كرد:
دلم ميخواد با ليلا باشم.
با ليلاي خودم، دوست دارم دوتايي با هم بريم ماجراجويي و عشق و حال و زندگي.
ميدوني؟ احساس ميكنم ليلا همونطور كه ميتـونه بد باشه، ميتونه خوبم باشه.
مقایسه کنید حس و حال دیروزم را با امروز
دیروز یک عاشق یک دیوانه و یک پسر پرانرژی و امروز یک موجود دپرس و خسته که از سردرد منفجر میشود.
دیروز از قرصهای ریتالین مرتضی یکی خورده بودم که احساس کردم حسابی شبیه آدمم کرده.
تردید نکید که بلافاصله بعد از خدمت پیش روانپزشک خواهم رفت.
هر لحظه که در این شرایط میگذرد چندان فرقی با مرگ ندارد.
تسلیم.
آقاجان قبول دارم شرایطی که اینجا در شخصیگری دارم مزخرفه.
از زندون انفرادی هم اینجا بدتره.
در کتاب بازیها نوشته: بدترین شکنجهای که برای زندانیان وجود داره، زندان انفرادیه و بهترین چیز ایجاد تشکیلات اجتماعی بینشونه.
خیلی دوست دارم داخل جامعه باشم، خیلی. از تنهایی متنفرم.
حتی یک دوست هم ندارم که الان باهاش برم بیرون و خوش بگذرونیم.
من بیشتر برای این از دانشگاه خوشم میاد که میتونم اونجا دوباره چنتا رفیق گیر بیارم.
یا از سر کار رفتنم واسه همین خوشم میاد.
اصلاً انگار نه انگار اومدم مرخصی.
باید هرطوری شده خونه مجردی دستو پا کنم، نه برای سکس، بلکه برای آزاد بودن.
من احساس خفگی میکنم اینجا، الان با اینکه خیلی دوست دارم برم دوش بگیرم، چون دیروز رفتم حموم روم نمیشه دوباره برم. روم نمیشه وسایل بدنسازی بخرم.
روم نمیشه ورزش کنم، آهنگ گوش بدم، ماهواره نمیتونم بگیرم، دوستامو نمی تونم بیارم، نمیتونم با صدای بلند با تلفن صحبت کنم، میتونم کارهای شخصی خودمو انجام بدم. نمیتونم صبح زود از خواب بلند شم. نمیتونم شب زود بخوابم، نمیتونم غذا بخورم.
و هزار تا چیز دیگه، همیشه هم به خاطر اینکه این کارهارو نمیکنم مورد مواخذه هم قرار می گیرم.
حالم از همچین زندونی به هم می خوره.
وقتی امکانش نباشه و نکنی خیلی بهتر از اینه که امکانش باشه ولی نتونی بکنی.
یعنی هم زجر زندانبان بودنو میچشم هم زندانی بودن.
بالاخره اتفاق افتاد.
لیلا زنگ زد و بدون هیچ مقدمهای گفت هرچی بین ما بود دیگه تموم شد، گروه خونمون به هم نمیخوره و خداحافظ.
تا دیروز حداقل ظاهر همه چیز درست بود، دیروز با اینکه اونور شهر بودم ازم خواست تا از جلوی کوچشون رد شم تا منو لباسی که برام گرفته رو تنم ببینه، منم گفتم فرصت زیاده و جواب سردی بهش دادم، امروز هم بهش زنگ نزدم.
این ظاهر قضیه بود.
ولی راستش دیگه خودم ته دلم به این نتیجه رسیدم که رابطهی ما به هیچ جایی نمیرسه. بهتره همینجا قطعش کنیم.
در واقع رابطهی عشقولانهی ما خیلی وقت پیش قطع شده بود.
از نقاط منفی اخلاقی لیلا و اختلافات شدیدی که با هم داشتیم دیگه نمینویسم، ولی در کل احساس میکنم بهترین اتفاق بینمون رخ داد.
**
موزیک داره میتّرکّونه.
احساس میکنم بار سنگینی از دوشم برداشته شده، احساس سبکی میکنم.
این چند روزی که در مرخصی هستم شاید در کل یک ساعتش خودم بودم، تمرکزم کلاً به هم ریخته بود.
سعی میکنم چند روز باقی مونده رو بهتر سپری کنم.
دوستت دارم آقا مهدی.
بعد از جملهی بالا احساس گی بودن بهم دست داد. (لبخند)
به نام کسی که مرا در میان بدبختی آفرید.
یک جورهایی از دیدن تصاویر زنان حالم به هم می خورد.
از مادرم بدم می آید.
از نامزدم بدم می آید.
از همه بدم می آید.
خوشحالم که فردا از این خراب شده خواهم رفت.
خدا به خیر کناد روزی را که کارت پایان خدمت را داده اند.
من زندانی هستم
اگر خانه مجردی بخرم باز هم چیزهایی هستند که اجازه نخواهند داد از خانواده جدا شده و در آنجا زندگی کنم.
واقعاً دلم می خواد برم یه شهری دیگه واسه خودم از نو شروع کنم و واسه خودم باشم.
اگه دنیا اینقدر تخمیه همون دلم می خواد افسردگی شدید داشته باشم و کاری به کار کسی نداشته باشم.
افسردگی هم نعمتیه واسه خودش.
بهتره دیگه برم حموم.