۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۳۳ قبلازظهر
9/5/86
الان همون بچهتهراني كه نامزدش فوت شده اينجاست و داره مثل ابر بهاري گريه ميكنه و سرگرد پاشائي داره دلداريش ميده.
ميگه بايد از فكر و ذكرش بياي بيرون. بابا مردي ديپلمي ريش و سبيل در اووردي. قول ميدي؟
باشه سعيم رو ميكنم.
ميگه 5 سال بود با هم بوديم و قرار بود بعد از سربازي با هم ازدواج كنيم( عقد نبودن).
همون اولين روز كه مياد اينجا با خبر ميشه كه نامزدش در اتوبان تصادف كرده و فوت شده، سرگرد حسنوند بهش 6 روز مرخصي ميده. ولي حالا كه برگشته باز هم اونقدر گريه ميكنه كه شب بردنش بيمارستان يه آمپولي هم بهش زدن.
احساس ميكنم پسره داره يخورده فيلم بازي ميكنه و چون آغاز خدمت در تكاور مصادف شده با همچين رويدادي به خاطر همين شوكه شده و فكر ميكنه با بازي "من حالم خوب نيست" ميتونه از اين شرايط فرار كنه يا لااقل امتيازاتي بدست بياره.
+
چند روزي هست كه كتاب بازيها رو تموم كردم و ميخوام آرامش در تبعيد هنري ميلر رو شروع كنم.
+
نظرتون در مورد درمان من چيه؟
روزي هست كه اون افكار ماليخوليايي به سراغم نياد؟ گرچه هميشه خودم اين افكار رو انتخاب ميكنم ولي در عمل راه گريزي هم نداشتم.
تمام خوابهايم، تمام انگارههايي كه موقع ديدن اتفاقات روزانه در خاطرم تداعي ميشود، همه حول همان محور ميچرخد.
شايد بشود آن را خيانت به خودم ناميد.
همين لحظه كه دارم اين خطوط را مينويسم دلم ميخواهم سرو را روي ميز بگذارم و به افكارم بپردازم و لذتش را ببرم.
بديهيست كه اين موضوع در كودكيم ريشه دارد ولي نميدانم چطور از دستش خلاص شوم. مسئله اينجاست كه امتيازاتي كه از اين راه ميبرم به اندازهاي است كه مرا به اعتياد كشانده.
هيچ چيز مرا تا اين اندازه ارضاء نميكند، حتي رابطهي جنسي عملي.
لذتي كه Masturbate با اين افكار دارد به مراتب طولانيتر و كنترل شدهتر است.
سالها پيش فكر ميكردم با ازدواج خواهرم و بالا رفتن سنش همه چيز تمام خواهد شد ولي بعد از آن معشوقهام جايش را گرفت و بعد انسانهايي خيالي كه با من نسبت نزديك فاميلي دارند.
*
بچهها سينما هستند و من فيلم گلوريا رو ديدم.
فيلم فوقالعادهاي بود با هنرنمايي شارون استون، بايد فيلمهاي بيشتري از اين هنرپيشه ببينم.
احتمالاً دوران اوج بازيگريش مال دههي 80 يا اوايل 90 باشه.
ميخواستم بنويسم از اينكه دوستان زيادي در خدمت ندارم شرمندهام، ولي ياد جملهاي افتادم درست يادم نمياد چي بود ولي منظورش اين بود كه دوست خوب داشته باشي ولي كم خيلي بهتر از دوستان زياده كه باهات صميمي نيستن.
احساس نئشگي خاصي دارم،گرماي بدن شارون استون رو احساس ميكنم كه از پوستم بيرون ميزنه، حمام اين هفته معركه بود.
اين الان كودك منه كه اينجوري تيپ گرفته، نه بالغ.
الان احساس ميكنم خود شارون استون هستم و فكر ميكنم دارم مثل اون رفتار ميكنم. خوب اين كودكه، نه بالغ.
شايد خودم فكر كنم بالغه ولي نيست.
ميدوني؟ هميشه نئشگي بعد از فيلمها اينجوريه، شبيه بالغه، لذت بالغ رو داره ولي در عمل كودكه.
شايد بعد از ديدن يك فيلم احساس كنم در حالت بالغ محض قرار گرفتم و تصميم به ازدواج بگيرم، ممكنه بعد از يك فيلم ديگه تصميم بگيرم برم دانشگاه، شايد ...
خلاصه بايد بگم، نئشگي بعد از فيلم فقط براي بالا رفتن تجربهي بالغ خوبه، بعضي وقتها واقعاً فيلمها رو زندگي ميكنم و اين خودش يه تجربهاست كه در ذهنم حك ميشه.
تصميمات اساسي بالغ بايد با هماهنگي پروندهي life صورت بگيره، گرچه اين پرونده هم در نوع خودش خيلي عجيبه و بايد واقعيتر بشه، منظورم از واقعيتر همون عمليتر بود.
ياد واژهي رقابت افتادم، رقابت تنها عامل ورزشم، ادامه تحصيلم و خيلي چيزهاي ديگست، مگه نه؟
به قول هريميلر من مثل مادهاي هستم كه از خورشيد جدا شدم و براي خودم خورشيد جديدي شدم كه مدار خودش را دارد و ديگر راه بازگشتي به خورشيد قبلي ندارم. بايد مثل خورشيد از درون مشتعل شوم.
تمام بنيادهاي اجتماعي و سياسي بشر تا به امروز بر اساس موشوعاعت اشتباه پايه ريزي شده، من بايد خودم دنياي خودم را بسازم.
dinner
ميگه بايد از فكر و ذكرش بياي بيرون. بابا مردي ديپلمي ريش و سبيل در اووردي. قول ميدي؟
باشه سعيم رو ميكنم.
ميگه 5 سال بود با هم بوديم و قرار بود بعد از سربازي با هم ازدواج كنيم( عقد نبودن).
همون اولين روز كه مياد اينجا با خبر ميشه كه نامزدش در اتوبان تصادف كرده و فوت شده، سرگرد حسنوند بهش 6 روز مرخصي ميده. ولي حالا كه برگشته باز هم اونقدر گريه ميكنه كه شب بردنش بيمارستان يه آمپولي هم بهش زدن.
احساس ميكنم پسره داره يخورده فيلم بازي ميكنه و چون آغاز خدمت در تكاور مصادف شده با همچين رويدادي به خاطر همين شوكه شده و فكر ميكنه با بازي "من حالم خوب نيست" ميتونه از اين شرايط فرار كنه يا لااقل امتيازاتي بدست بياره.
+
چند روزي هست كه كتاب بازيها رو تموم كردم و ميخوام آرامش در تبعيد هنري ميلر رو شروع كنم.
+
نظرتون در مورد درمان من چيه؟
روزي هست كه اون افكار ماليخوليايي به سراغم نياد؟ گرچه هميشه خودم اين افكار رو انتخاب ميكنم ولي در عمل راه گريزي هم نداشتم.
تمام خوابهايم، تمام انگارههايي كه موقع ديدن اتفاقات روزانه در خاطرم تداعي ميشود، همه حول همان محور ميچرخد.
شايد بشود آن را خيانت به خودم ناميد.
همين لحظه كه دارم اين خطوط را مينويسم دلم ميخواهم سرو را روي ميز بگذارم و به افكارم بپردازم و لذتش را ببرم.
بديهيست كه اين موضوع در كودكيم ريشه دارد ولي نميدانم چطور از دستش خلاص شوم. مسئله اينجاست كه امتيازاتي كه از اين راه ميبرم به اندازهاي است كه مرا به اعتياد كشانده.
هيچ چيز مرا تا اين اندازه ارضاء نميكند، حتي رابطهي جنسي عملي.
لذتي كه Masturbate با اين افكار دارد به مراتب طولانيتر و كنترل شدهتر است.
سالها پيش فكر ميكردم با ازدواج خواهرم و بالا رفتن سنش همه چيز تمام خواهد شد ولي بعد از آن معشوقهام جايش را گرفت و بعد انسانهايي خيالي كه با من نسبت نزديك فاميلي دارند.
*
بچهها سينما هستند و من فيلم گلوريا رو ديدم.
فيلم فوقالعادهاي بود با هنرنمايي شارون استون، بايد فيلمهاي بيشتري از اين هنرپيشه ببينم.
احتمالاً دوران اوج بازيگريش مال دههي 80 يا اوايل 90 باشه.
ميخواستم بنويسم از اينكه دوستان زيادي در خدمت ندارم شرمندهام، ولي ياد جملهاي افتادم درست يادم نمياد چي بود ولي منظورش اين بود كه دوست خوب داشته باشي ولي كم خيلي بهتر از دوستان زياده كه باهات صميمي نيستن.
احساس نئشگي خاصي دارم،گرماي بدن شارون استون رو احساس ميكنم كه از پوستم بيرون ميزنه، حمام اين هفته معركه بود.
اين الان كودك منه كه اينجوري تيپ گرفته، نه بالغ.
الان احساس ميكنم خود شارون استون هستم و فكر ميكنم دارم مثل اون رفتار ميكنم. خوب اين كودكه، نه بالغ.
شايد خودم فكر كنم بالغه ولي نيست.
ميدوني؟ هميشه نئشگي بعد از فيلمها اينجوريه، شبيه بالغه، لذت بالغ رو داره ولي در عمل كودكه.
شايد بعد از ديدن يك فيلم احساس كنم در حالت بالغ محض قرار گرفتم و تصميم به ازدواج بگيرم، ممكنه بعد از يك فيلم ديگه تصميم بگيرم برم دانشگاه، شايد ...
خلاصه بايد بگم، نئشگي بعد از فيلم فقط براي بالا رفتن تجربهي بالغ خوبه، بعضي وقتها واقعاً فيلمها رو زندگي ميكنم و اين خودش يه تجربهاست كه در ذهنم حك ميشه.
تصميمات اساسي بالغ بايد با هماهنگي پروندهي life صورت بگيره، گرچه اين پرونده هم در نوع خودش خيلي عجيبه و بايد واقعيتر بشه، منظورم از واقعيتر همون عمليتر بود.
ياد واژهي رقابت افتادم، رقابت تنها عامل ورزشم، ادامه تحصيلم و خيلي چيزهاي ديگست، مگه نه؟
به قول هريميلر من مثل مادهاي هستم كه از خورشيد جدا شدم و براي خودم خورشيد جديدي شدم كه مدار خودش را دارد و ديگر راه بازگشتي به خورشيد قبلي ندارم. بايد مثل خورشيد از درون مشتعل شوم.
تمام بنيادهاي اجتماعي و سياسي بشر تا به امروز بر اساس موشوعاعت اشتباه پايه ريزي شده، من بايد خودم دنياي خودم را بسازم.
dinner