۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۳۱ قبل‌ازظهر
1/5/86
جون هركي دوست داري بلند شو برو اونور بشين آقاي جانشين گردان.
بذار هرچي دلم مي‌خواد بنويسم
ميدوني چيه؟
دوباره ضمير ناخودآگاهم فكر كرده من براي هميشه اينجام، فقط به فكر وقت تلف كردنه.
روزهاي اولي كه از مرخصي بر مي‌گردم، حسابي قدر زمان رو مي‌دونم، اينسري كه كلي كتاب خوندم.
الان سرگرد پاشائي پرسيد، كي بوده نامزدش تصادف كرده؟ سرباز بوده.
دقت كردين وقتي مي‌رم مرخصي روزهاي اول چقدر پر انرژي و با انگيزه‌ام ولي بعداز چند روز همه چيز خراب مي‌شه.
شايد بشه نتيجه گرفت كه اگه جاي ثابتي نداشته باشم كارائيه بيشتري دارم، مطمئناً سفر چيز خوبيه و كز كردن در گوشه‌ي اتاق هم چيز بديه.
اگه دوباره برم دانشگاه و حس رقابت برام پيش بياد شايد دوباره مثل قديما انگيزه‌ي مطالعات علمي‌ام بالا برده.
*
تنبل شدم حسابي، شايدم ديگه نمي‌كشه، هواي مرخصي زده به سرم، دلم مي‌خواد برم حموم خونمون.
*
فايل life رو خوندم،‌ همون فايلي كه تمام ايدئولوژي‌ها و برنامه‌ريزي‌هاي زندگيم رو داخلش مي‌نويسم.
نمي‌دونم قضيه‌ي مراجعه به روانپزشكي در آينده هم يك بهانه‌است براي فرار از لحظه‌ي حال يا نه ولي درست نيست اين 2 ماه باقي مانده را اينگونه سر كنم.
اصلاً حال و حوصله‌ي زبان انگليسي خواندن را ندارم‌، ورزش هم ديگر حال نمي‌دهد، كتاب خواندن هم كه از حوصله‌ام‌ خارج است. در واقع انگيزه‌ي هيچ كاري را ندارم. شايد به اين خاطر كه مي‌دانم بعد از خدمت هيچ چيز در انتظارم نيست.
چندان انگيزه‌اي هم براي ادامه تحصيل ندارم، كار تمام وقت هم كه يعني از بين بردن فرصت زندگي.
دپرسم، نه؟