۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۲۸ قبل‌ازظهر
25/4/86
احساس مي‌كنم ديگه نمي‌كشه.
از ريل خارج شدم، دارم بي‌راهه مي‌رم.
باورت مي‌شه مجموع همين مزخرفات ميشه زندگي من.
امروز از اون روزهاي دپرسه منه.
شايد به خاطر كثيفي لباسام باشه، شايد به خاطر دردهايي كه در اكثر ماهيچه‌هام احساس مي‌كنم.
راستشو بخواي فيلم ماه تلخ تأثير تلخي داشت،‌ صبح امروز هم دوباره فيلم خيالباف‌ها رو ديدم.
آقا و خانم بدجوري عاشق هم هستن و تموم وقتشون رو در كنار هم هستن تا اينكه به قصد تنوع هركدومشون دوستاني پيدا مي‌كنند و وقتي آقاهه مي‌بينه كه خانومه داره با يكي ديگه مي‌رقصه، عشق تبديل مي‌شه به نفرت. اون هم چه نفرتي، چه جهنمي مي‌شه زندگيشون.
ياد اون تماسي افتادم كه ليلا باهام گرفت و گفت اگه تا يك هفته مادرت رو به خواستگاريم نفرستي با فلاني ازدواج مي‌كنم و همه چيز بينمون تموم مي‌شه.
هرگز فراموش نمي‌كنم وقتي ليلا از اون غريبه حرف زد چه حسي بهم دست داد. اون‌موقع اوج عشق من بهش بود.
احساس مي‌كنم والد و كودك درونم تمام كنترل نوشته‌هام و رفتارم و كارهامو به عهده گرفتن.