۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۲۲ قبلازظهر
6/4/86
دلم گرفته، از ديشب اينجوري شدم.
در حال حاضر گروهباننگهباني شده چيزي كه ازش ميترسم در حالي كه ميدونم خود ترس از اون بدتره، مطمئنم اگه واردش بشم از شر اين حس خلاص ميشم.
بيرانوند حدود يك هفتهاست كه در بيمارستان بستري شده به دليل بيماري مخصوص گردان تكاور كه ظاهراً همون گرمازدگيه.
كاظم مرخصيه و خيلي چيزهاي ديگه هم عوض شدن، از تخت من به عنوان پايه براي رنگكاري استفاده كردن و معلوم نيست پتوها و بقيه متعلقاتش كجاست.
ديشب جناب سرگرد افسر جانشين بود و الان معلوم نيست كجاست. خيلي دلم ميخواد براي ملاقات احسان برم.
دلم مثل دلت خونه شقايق، چشام درياي بارونه شقايق، مثل مردن ميمونه دل بريدن، ولي دلبستن آسونه شقايق.
الان حال ميده يه ريتالين بخوري و حسابي روحيه بگيري، حتي شده فقط به خاطر تلقينات دروني.
+
بعد از ورزش روحيم اومد سرجاش.
رفتم بيرانوند رو هم ملاقات كردم، لاغر شده بود ولي زنده بود، ازش دوبار آزمايش خون گرفته بودن تا ببينن اين بيماري عجيب چيه.
داره موقع نهار ميشه، امروز تمرين رژه داريم.
+
تمرين رژهي بدي نبود، گروهان ما تقسيم شد بين گروهانهاي ديگه و من افتادم گروهان دوم(گروهان سابقم)
*
الان ليلا زنگ زده بود كلي انرژي و حال داد بهم، ميگفت انگشتري كه براش گرفتم رو انگشتش كرده.
حدود يكساعت پيش هم خليل زنگ زده بود از تبريز، ظاهراً جاي جديدش بهش ساخته، ميگفت اينا كه نميدونن ما اونجا چيا كشيديم( منظورش تكاور اينجا بود). همين زنگ زدن سادهي خليل هم كلي به اون انرژي داد و هم كلي به من.
هم سفرهاي جديدمون اگه 12 روز ديرتر مياومد خدمت، ميشد پسر خدمتيم.
امروز فايلم رو پر كردم، متأسفانه 4 روز اضافه خدمت دارم و اگه يك روز نهست هم كه در روز اول ورودم به كردستان ثبت شد رو بهش اضافه كنيم 6 مهرماه ميشه كارتم، البته در فايلم نوشته 5 مهر، اگه اضافهاي اون نهست هم بخشش نخورده باشه اونوقت ميشه 8 مهرماه( اين ديگه بدترين حالت ممكنه).
ميدونم چند ماه بعد از پايان خدمتم به اين روزشماريها و لحظه شماريها ميخندم ولي جان شما حق دارم.
كتاب چه كسي پنير مرا برداشت رو ديروز يك نفس خوندم رفت. و صفحاتي از آرامش در تبعيد رو خوندم ولي احساس كردم بهتره اول كتاب بازيها رو بخونم، كتاب بازيها در سبك ماندن در وضعيت آخره، و كتاب آرامش در تبعيد نوشته هنري ميلر خيلي شبيه كتابهاي آلبر كامو هستش. معمولاً كتابهايي كه در دوره زماني 1960 تا 1970 در پاريس نوشته شدن طعم يكساني دارن، حتي كتابهاي جورج اورول و ژان پل سارتر.
در كتاب بازيها نوشته كه نياز به تأييد شدن خيلي حياتيه و به قول معروف اگه نوازش نشي مخت ميپوكه.
مطمئناً واسه همين وبلاگ اصليم رو هنوز نگه داشتم و مدام كامنتهاشو كنترل ميكنم، يا همون لينكدوني و خيلي چيزاي ديگه.
بايد يه راه مطمئنتري واسه گرفتن نوازش داشته باشم.
در حال حاضر گروهباننگهباني شده چيزي كه ازش ميترسم در حالي كه ميدونم خود ترس از اون بدتره، مطمئنم اگه واردش بشم از شر اين حس خلاص ميشم.
بيرانوند حدود يك هفتهاست كه در بيمارستان بستري شده به دليل بيماري مخصوص گردان تكاور كه ظاهراً همون گرمازدگيه.
كاظم مرخصيه و خيلي چيزهاي ديگه هم عوض شدن، از تخت من به عنوان پايه براي رنگكاري استفاده كردن و معلوم نيست پتوها و بقيه متعلقاتش كجاست.
ديشب جناب سرگرد افسر جانشين بود و الان معلوم نيست كجاست. خيلي دلم ميخواد براي ملاقات احسان برم.
دلم مثل دلت خونه شقايق، چشام درياي بارونه شقايق، مثل مردن ميمونه دل بريدن، ولي دلبستن آسونه شقايق.
الان حال ميده يه ريتالين بخوري و حسابي روحيه بگيري، حتي شده فقط به خاطر تلقينات دروني.
+
بعد از ورزش روحيم اومد سرجاش.
رفتم بيرانوند رو هم ملاقات كردم، لاغر شده بود ولي زنده بود، ازش دوبار آزمايش خون گرفته بودن تا ببينن اين بيماري عجيب چيه.
داره موقع نهار ميشه، امروز تمرين رژه داريم.
+
تمرين رژهي بدي نبود، گروهان ما تقسيم شد بين گروهانهاي ديگه و من افتادم گروهان دوم(گروهان سابقم)
*
الان ليلا زنگ زده بود كلي انرژي و حال داد بهم، ميگفت انگشتري كه براش گرفتم رو انگشتش كرده.
حدود يكساعت پيش هم خليل زنگ زده بود از تبريز، ظاهراً جاي جديدش بهش ساخته، ميگفت اينا كه نميدونن ما اونجا چيا كشيديم( منظورش تكاور اينجا بود). همين زنگ زدن سادهي خليل هم كلي به اون انرژي داد و هم كلي به من.
هم سفرهاي جديدمون اگه 12 روز ديرتر مياومد خدمت، ميشد پسر خدمتيم.
امروز فايلم رو پر كردم، متأسفانه 4 روز اضافه خدمت دارم و اگه يك روز نهست هم كه در روز اول ورودم به كردستان ثبت شد رو بهش اضافه كنيم 6 مهرماه ميشه كارتم، البته در فايلم نوشته 5 مهر، اگه اضافهاي اون نهست هم بخشش نخورده باشه اونوقت ميشه 8 مهرماه( اين ديگه بدترين حالت ممكنه).
ميدونم چند ماه بعد از پايان خدمتم به اين روزشماريها و لحظه شماريها ميخندم ولي جان شما حق دارم.
كتاب چه كسي پنير مرا برداشت رو ديروز يك نفس خوندم رفت. و صفحاتي از آرامش در تبعيد رو خوندم ولي احساس كردم بهتره اول كتاب بازيها رو بخونم، كتاب بازيها در سبك ماندن در وضعيت آخره، و كتاب آرامش در تبعيد نوشته هنري ميلر خيلي شبيه كتابهاي آلبر كامو هستش. معمولاً كتابهايي كه در دوره زماني 1960 تا 1970 در پاريس نوشته شدن طعم يكساني دارن، حتي كتابهاي جورج اورول و ژان پل سارتر.
در كتاب بازيها نوشته كه نياز به تأييد شدن خيلي حياتيه و به قول معروف اگه نوازش نشي مخت ميپوكه.
مطمئناً واسه همين وبلاگ اصليم رو هنوز نگه داشتم و مدام كامنتهاشو كنترل ميكنم، يا همون لينكدوني و خيلي چيزاي ديگه.
بايد يه راه مطمئنتري واسه گرفتن نوازش داشته باشم.