۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۲۱ قبل‌ازظهر
5/4/86
ديشب از مرخصي اومدم.
تپل‌ترين مرخصي كه تا حالا رفته‌ بودم.
براي برگشتن خيلي اضطراب داشتم، هنوزم احساس غربت مي‌كنم يكمي.
86 روز ديگه خدمت دارم.چندتا كتاب با خودم آورم كه اسماشون ايناس: بازي‌، چه‌ كسي پنير مرا برداشت، آرامش در تبعيد.
خودمونيما اينجا چقدر راه براي پيشرفت داره، خداييش در شخصي‌گري اصلاً نمي‌شه نفس كشيد.
در شخصي‌گري 6:30 ساعت ديرتر از اينجا بيدار مي‌شدم.
در يك اتاق حبس مي‌شدم و سرگرميم سيگار بود و مشروب و ولگردي در اينترنت و دانلود فايل‌هايي كه چندان سودي نداشتند.
خودم هم از رابطه‌ام با ليلا سر در نياوردم. نمي‌دانم خوشگل است يا نه، دوستش دارم يا نه، قرار است ازدواج كنيم يا نه؟
در اولين روز مرخصي‌ام صبح زود بيدار شدم و كمي پياده‌روي كردم و دويدم و حسابي خوشگذراندم، بعد كم كم تنبلي و بي‌حوصلگي و وقت تلف‌كني در روزمرگي الكي تا اينكه در آخرين روزها احساس كردم هيچ فرقي با قبل از خدمتم ندارم.
در عوض در آخرين روزها حسابي با ليلا عشق‌بازي كردم كه شايد زيباترين قسمت‌هاي مرخصي‌ام بود، در حالي كه در روزهاي اول تقريباً رابطه به هم خورده بود.
با خودم دوتا از قرص‌هاي ريتالين آورده‌ام كه احساس مي‌كنم واقعاً حالم را سرجايش مي‌آورند، در جايي خواندم كه ريتالين همان كوكائين است. خوش‌به‌حال مرتضي كه دكترش 30 تا بهش داده.
تأثير اين قرص به اين صورت است كه اعصابت حسابي حساس مي‌شود و به قول معروف سرتونين زيادي در مغزت ترشح شده و بازجذب نمي‌شود كه همين باعث مي‌شود آدم انرژي زيادي را در خود احساس كند.
يكبار بعد از مصرف قرص فيلم داستان عشق رو ديدم كه اونقدر احساساتي شدم كه نگو و نپرس، واقعاً لذت بدم.
وقتي يك قرص اينقدر مي‌تواند روي آدم تأثير بگذارد،‌ حيف نيست خودم را از نعمت روانپزشك و داروهايش محروم كنم،‌ حيف نيست بيمار زندگي كنم؟
يك لحظه حسابي گرمم شد و حوابم گرفت، الان دلم مي‌خواد روي تخت كنار دستم دراز بكشم و مثل خرس بخوابم.
+
بعد از خوندن صفحاتي از چه كسي پنير مرا جابجا كرد:
دلم مي‌خواد با ليلا باشم.
با ليلاي خودم،‌ دوست دارم دوتايي با هم بريم ماجراجويي و عشق و حال و زندگي.
مي‌دوني؟ احساس مي‌كنم ليلا همونطور كه مي‌تـ‌ونه بد باشه، مي‌تونه خوبم باشه.