۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۲۰ قبل‌ازظهر
26/3/86

تسلیم.

آقاجان قبول دارم شرایطی که اینجا در شخصی‌گری دارم مزخرفه.

از زندون انفرادی هم اینجا بدتره.

در کتاب بازی‌ها نوشته: بدترین شکنجه‌ای که برای زندانیان وجود داره، زندان انفرادیه و بهترین چیز ایجاد تشکیلات اجتماعی بینشونه.

خیلی دوست دارم داخل جامعه باشم، خیلی. از تنهایی متنفرم.

حتی یک دوست هم ندارم که الان باهاش برم بیرون و خوش بگذرونیم.

من بیشتر برای این از دانشگاه خوشم میاد که میتونم اونجا دوباره چنتا رفیق گیر بیارم.

یا از سر کار رفتنم واسه همین خوشم میاد.

اصلاً انگار نه انگار اومدم مرخصی.

باید هرطوری شده خونه مجردی دستو پا کنم، نه برای سکس، بلکه برای آزاد بودن.

من احساس خفگی میکنم اینجا، الان با اینکه خیلی دوست دارم برم دوش بگیرم، چون دیروز رفتم حموم روم نمیشه دوباره برم. روم نمیشه وسایل بدنسازی بخرم.

روم نمیشه ورزش کنم، آهنگ گوش بدم، ماهواره نمیتونم بگیرم، دوستامو نمی تونم بیارم، نمیتونم با صدای بلند با تلفن صحبت کنم، میتونم کارهای شخصی خودمو انجام بدم. نمیتونم صبح زود از خواب بلند شم. نمیتونم شب زود بخوابم، نمیتونم غذا بخورم.

و هزار تا چیز دیگه، همیشه هم به خاطر اینکه این کارهارو نمیکنم مورد مواخذه هم قرار می گیرم.

حالم از همچین زندونی به هم می خوره.

وقتی امکانش نباشه و نکنی خیلی بهتر از اینه که امکانش باشه ولی نتونی بکنی.

یعنی هم زجر زندانبان بودنو می‌چشم هم زندانی بودن.