۱۳۸۶-۰۳-۲۰ | ۱۰:۵۰ بعدازظهر
3-6
6/3/86
ذهنم قاطي پاتي شده، با نظم خداحافظي كرده‌ام.
*
ليلا زنگ زد، خيلي وقت بود صداشو نشنيده بودم، مي‌گه بايد حتماً بعد از خدمتم كار رو تمومش كنيم.
فكر مي‌كنم برخوردم باهاش خيلي سرد بود، احساس مي‌كنم خيلي آدم بدي هستم.
*
من هم ليلا رو مي‌خوام هم نه
بازم تعلل و سردرگمي.........................