۱۳۸۶-۰۳-۲۰ | ۱۰:۴۷ بعدازظهر
2-29
29/2/86
چه فازي داد نسكافه
امروزم حسابي مانور شديم،‌ الانم هزارتا كار ريخته سرم، تازه يكساعت ديگه برنامه حموم داريم.
ديشب جشن ترخيصي اسماعيل راسخي و سجاد حسني بود كه حسابي آسايشگاه رو گذاشتيم رو سرمون.
افسر نگهبان گروهباندوم عباسي بود كه شب اول نگهبونيش بود مثلاً خواست ابراز وجودي كنه و تنبيهي كنه كه بچه‌ها زياد جدي نگرفتنش و جو كماكان دوستانه بود و با شوخي بچه‌ها همراه، در همين گير و دار جناب افسر آماده كه ستوانسوم فرهادي بود بالاي سر گروهان حاضر شد و روي گِل بهمون حالت شنا داد و بعد بشين پاشو و بعد وارد آسايشگاه شد و حكومت نظامي اعلام كرد، مدام تهديد مي‌كرد كه اگه كسي جم بخوره در پاسدارخونه بازداشت مي‌شه.
در آخر طفلكي اسماعيل از بچه‌ها عذرخواهي كرد به خاطر جشني كه گرفته بود و اظهار داشت كه "نميدونستم آخرش اينجوري مي‌شه"
ديروز برنامه سينما هم داشتيم كه از سه‌شنبه به جمعه موكول شده بود، فيلمش هم تله بود با بازي مهناز افشار و گلزار كه با حضور عناصر كلفت گروهان در داخل سينما حسابي خوش گذرونديم و خنديديم.
*
الان ساعت 7 عصر رو گذشته، كادري‌ها براي رزم شبانه اومدن بالا، طبق معمول خيال جيم زدن دارم.
حدود ساعت 6 و نيم بود كه ليلا زنگ زد، به شوخي گفتش كه نگنه واسه اين زنگ نمي‌زني كه يكي ديگه رو پيدا كردي.
راستش من هنوز خودمو پيدا نكردم چه برسه به يكي ديگه.
احساس مي‌كنم يه چيزي درونم هست كه نمي‌تونم بهش دستيابي داشته باشم.
همه‌ي آرزوهام به همين يه چيري مربوط مي‌شه.
احساس مي‌كنم زندگي من بطور كلي از مسيرش خارج شده، شرايط دوران گذشته حسابي آلوده كرده منو، احساس مي‌كنم هر كاري كه مي‌كنم راه گريزي ندارم.
احتياج به پشتوانه‌ي خيلي محكم دارم.
شايد اگه بگم دوست دارم ليلا خودش پشتوانم باشه زياده روي كردم،‌