۱۳۸۶-۰۳-۲۰ | ۱۰:۴۳ بعدازظهر
2-19
19/2/86
خيلي كسلم، از اون صبح‌هاييه كه چشام حسابي باد كرده و خواب‌آلوده
خليل داره مي‌ره، خيلي راحت و سريع انتقاليش جور شد،‌ديروز از آمار لشكر خارج شده و به زودي به لشكر 21 حمزه تبريز مي‌رود.
امروز يه‌خورده هواي مرخصي به سرم زده
راديو مي‌گه:
من مثل يه برگم بي تو رفيق مرگم
من خزونم تو خود فصل بهارون
من مثل كويرم تو چنگ خاك اسريم
چكه كن رو تن اين تشنه‌ي بارون
راديو خاموش شد.
از زير پوليور ورزشي را پوشيده‌ام و منتظرم.
**
از ورزش برگشتم، بچه‌ها دارند براي تنبيه آماده مي‌شوند، احتمال دارد به خاطر جيم شدنم چند روزي اضافه خدمت بخورم ولي سلامت جسماني مهمتر از اضافه خدمت است.
درست نمي‌دانم آپانديسم است يا نه، ولي هرچه هست بدجوري مي‌سوزد، احتمالاً امروز به بهداري بروم، حيف كه دفترچه ندارم وگرنه شايد باز اعزامي مي‌گرفتم.
*
جناب سروان نظري برگه بهداري را امضاء نكرد و مانع از رفتنم به بهداري شد.
بوي اضافه خدمت هم آمد،‌ خودش كه گفت 8 روز مي‌زنم، شما دارين ارتش رو دور مي‌زنين.
**
نظري به مرخصي شهري رفت و توانستم از حاجي ضيائي امضاي بهداري را بگيرم، دكتر آمپول و چندتا قرص نوشت و دو روز هم استراحت در يگان داد و قرار شد اگه خوب نشدم برم تا اعزام بشم به بيمارستان اينجا.
بعد از ظهر سروان نظري با عصبانيت فرستاد دنبالم . . .
حداقل جزء سه صحنه‌ي وحشتناك زندگيم تا اين لحظه بود، اي كاش با مشت و لگد مي‌زد ولي ...
مي‌‌دونم دارم احساسي برخورد مي‌كنم و همش دارم از اصل موضوعش تفره مي‌رم ولي حسش نيست.
صفحه رو بستم ولي دوباره بازش كردم، اخه ياد اون جمله افتادم كه مي‌گفت:
تا در موردش ننويسي از دستش خلاص نمي‌شي.
سرم شلوغ شد...