۱۳۸۶-۰۳-۲۰ | ۱۰:۴۱ بعدازظهر
17/2/86
كمي از بابت سينهي چركين و آپانديسيت دردناكم نگرانم ولي در كل خوشحالم و با روحيه.
هنوز دربارهي اينكه آموزش زبان را از سر بگيرم تصميم نگرفتهام ولي بدم نميآيد.
كتابهاي روانشناسي و فلسفي به اندازه كافي خواندم، حالا بهتر است در اين چند ماه باقيمانده كمي خودم را براي كار آيندهام آماده كنم.
139 روز ديگر قانوني دارم، ميدانم در اين مدت خيلي چيزها عوض خواهد شد، شايد به رزمايش رفتيم، شايد من مردم، شايد جنگ شد يا مثلاً پرسنل كادر جابجا شدند، در زمينه نگهباني ... خلاصه اينجا هيچ چيز ثابت نيست.
به قول كتابها: همه چيز عوض ميشن، مهم خودتي كه چطور اعتماد به نفست رو وابسته به شرايط نكني و بتوني ثابت نگهش داري.
در زمينه مشكل اخيرم با بازرسي بيمارستان، حتي اگه نتونيم پول را بگيريم باز هم احساس پيروزي ميكنم چرا كه به معني واقعي كلمه سعيم را كردم و دست روي دست نگذاشتم.
من ديروز ظهر تقريباً ديگر نا اميد شده بودم ولي آنقدر پشتكار به خرج دادم كه دستآخر خودم هم از موفقيتم متعجب شدم.
در مرخصي اخير دو تا كار بزرگ انجام دادم: يكي پاك كردن بازي جنرال از كامپيوتر بدون فايل پشتيبان.
دومي هم: متقاعد كردن ليلا به طوري كه رابطه به هم نخورد و باعث شناخت بيشتر و علاقهي بيشتر بينمان شد.
+
وقتي شب در بيمارستان 504 تهران بستري بودم طبق عادت لوس كردن، پشت تلفن از تنهايي خودم براي ليلا گفتم، و احساسات ليلا را برانگيختم به طوري كه شب به مرتضي زنگ زد تا به عنوان همراه به تهرن بيايد تا شب تنها نباشم، متأسفانه اين موضوع در خانه تابلو ميشود و مادرم كه متوجه شدت رابطه و علاقه ما ميشود شروع به تحقيقاتي در زمينه ليلا ميكند و متأسفانه نتيجهي تحقيقات رضايتش را جلب نميكند.
يكروز در سر سفرهي نهار به من پيشنهاد داد اگر لب تر كنم از دختر خالهام خواستگاري ميكند و خيلي زود كارها را انجام ميدهند و . . .
راستش من به كسي بجز ليلا فكر نميكنم، تازه هنوز هم قصد ازدواج ندارم، فعلاً شغل مناسب از همه چيز مهمتر است، اگر بتوانم ليلا را تا آنموقع نگه دارم ديگر نورعلانور ميشود.
*
دقايقي پيش از "تيراندازي دوشكا در حال حركت" برگشتيم.
امروز بعد از ظهر منزل جناب سروان سعدي خواهم بود.
آخه تو عزيز قصههامي آخه تو شعر روي لبهامي
آخه جون تو بسته به جونم اگه بري ديگه نميتونم
آخه اسم تو رو كه ميارم ميشي همهي دارو ندارم
از چي ميترسي تو مهربونم من كه تو عشق تو موندگارم
هنوز دربارهي اينكه آموزش زبان را از سر بگيرم تصميم نگرفتهام ولي بدم نميآيد.
كتابهاي روانشناسي و فلسفي به اندازه كافي خواندم، حالا بهتر است در اين چند ماه باقيمانده كمي خودم را براي كار آيندهام آماده كنم.
139 روز ديگر قانوني دارم، ميدانم در اين مدت خيلي چيزها عوض خواهد شد، شايد به رزمايش رفتيم، شايد من مردم، شايد جنگ شد يا مثلاً پرسنل كادر جابجا شدند، در زمينه نگهباني ... خلاصه اينجا هيچ چيز ثابت نيست.
به قول كتابها: همه چيز عوض ميشن، مهم خودتي كه چطور اعتماد به نفست رو وابسته به شرايط نكني و بتوني ثابت نگهش داري.
در زمينه مشكل اخيرم با بازرسي بيمارستان، حتي اگه نتونيم پول را بگيريم باز هم احساس پيروزي ميكنم چرا كه به معني واقعي كلمه سعيم را كردم و دست روي دست نگذاشتم.
من ديروز ظهر تقريباً ديگر نا اميد شده بودم ولي آنقدر پشتكار به خرج دادم كه دستآخر خودم هم از موفقيتم متعجب شدم.
در مرخصي اخير دو تا كار بزرگ انجام دادم: يكي پاك كردن بازي جنرال از كامپيوتر بدون فايل پشتيبان.
دومي هم: متقاعد كردن ليلا به طوري كه رابطه به هم نخورد و باعث شناخت بيشتر و علاقهي بيشتر بينمان شد.
+
وقتي شب در بيمارستان 504 تهران بستري بودم طبق عادت لوس كردن، پشت تلفن از تنهايي خودم براي ليلا گفتم، و احساسات ليلا را برانگيختم به طوري كه شب به مرتضي زنگ زد تا به عنوان همراه به تهرن بيايد تا شب تنها نباشم، متأسفانه اين موضوع در خانه تابلو ميشود و مادرم كه متوجه شدت رابطه و علاقه ما ميشود شروع به تحقيقاتي در زمينه ليلا ميكند و متأسفانه نتيجهي تحقيقات رضايتش را جلب نميكند.
يكروز در سر سفرهي نهار به من پيشنهاد داد اگر لب تر كنم از دختر خالهام خواستگاري ميكند و خيلي زود كارها را انجام ميدهند و . . .
راستش من به كسي بجز ليلا فكر نميكنم، تازه هنوز هم قصد ازدواج ندارم، فعلاً شغل مناسب از همه چيز مهمتر است، اگر بتوانم ليلا را تا آنموقع نگه دارم ديگر نورعلانور ميشود.
*
دقايقي پيش از "تيراندازي دوشكا در حال حركت" برگشتيم.
امروز بعد از ظهر منزل جناب سروان سعدي خواهم بود.
آخه تو عزيز قصههامي آخه تو شعر روي لبهامي
آخه جون تو بسته به جونم اگه بري ديگه نميتونم
آخه اسم تو رو كه ميارم ميشي همهي دارو ندارم
از چي ميترسي تو مهربونم من كه تو عشق تو موندگارم