۱۳۸۶-۰۲-۰۹ | ۱۰:۲۳ بعدازظهر
m30
22/1/86
من مثل يه برگم بي تو رفيق مرگم، من خزونم تو خود فصل بهاري
نمي‌دونم قضيه‌اش چيه،‌ صبح‌ها تصميمم اينه كه خيلي راحت و ريلكس از هم جدا بشيم ولي عصرها تجديد نظر مي‌كنم و مي‌خوام باهاش ازدواج كنم.
مضحكه نه؟
هنوز سرگرد نيامده، افسر آماده و افسر نگهبان منتظرند تا ايست بكشند براي جناب سرگرد.
پشت بازوها و ماهيچه‌هاي كتفم از حركات صبح ديروز درد مي‌كند.
در آستانه‌ي 29 فروردين هستيم و بازديد پشت سر بازديد.
بيرانوند فعلاً 4 روز نهست كرده و نيامده،‌ شايد بلافاصله بعد از 29 فروردين بروم مرخصي و تكليفم را با ليلا مشخص كنم تا از اين برزخ و بلاتكليفي خلاص شوم.
از شكست نترس، طلاقش بده و كار و ادامه تحصيل رو بچسب و دنبال آرزوهات برو.
فرق ليلا با مهسا چيه وقتي هردو منو درك نمي‌كنن؟ اگه من ليلا رو فقط واسه سكس مي‌خوام، خوب مهسا كه خيلي بهتره.
خط بالا از اون خط‌هاي اتوماتيكي بود كه ادامه راه قبليم بوده، از طرفي مي‌گم فعلاً عاشقي تعطيل و از طرفي دنبال يه كيس ديگه‌ام.
ليلا هم از من بدتر، هنوز با من قطع رابطه نكرده به يكي ديگه بعله رو داده.
البته هدفش اين بود كه زودتر ازدواج كنه حالا با هركي شد،‌ اولش فكر كرد من مورد خوبيم و شروع كرد به استفاده از نقابي كه من رو راضي كنه ولي ديد نه من رام بشو نيستم كه نيستم.
به هرحال، اميدوارم هر تصميمي مي‌گيرم نصفه نباشه و كامل و قطعي باشه.