۱۳۸۶-۰۲-۰۹ | ۱۰:۱۷ بعدازظهر
m21
9/1/86
ديروز از آن روزهاي به يادماندني بود، من و سجاد و شكوه‌خواه با هم رفتيم شهر و يه جايزه‌ي نوشيدني گرفتيم و شب يك شام مفصل زديم و و با اسماعيل شروع به خوردن جايزه كرديم كه هنوزم آثارش مونده و خيلي احساس خوشحالي و شادي مي‌كنم.
ولي انصافاً ديشب چقدر خنديديم و خوش گذرونديم. امروز شكوه با سجاد مي‌رن مرخصي.
ديشب خبر بدي از ليلا شنيدم، پدرش تصادف كرده و الان تو بيمارستانه،‌ بايد هر طور شده امروز باهاش تماس بگيرم، بايد جيم بزنم چون سرباز جانشينم هم رفته مرخصي و نمي‌شه اينجا رو ول كرد.
ليلا جونم كاشكي الان كنارت بودم و تو سرت رو مي‌ذاشتي رو شونم و بهم تكيه مي‌دادي.
دوستت دارم ليلا جان.
**
آرزوي من داشتن اطمينان است، وقتي از يك چيز كاملاً مطمئن باشي مي‌تواني بقيه چيزها را بر مبناي اون بچيني و واسه خودت هدف داشته باشي و زندگيت معني پيدا مي‌كنه.
مشكل اساسي من همينه، وقتي كتاب‌هاي روانشناسي مي‌خونم خيلي احساس خوبي دارم چون با يك مجموعه منظم و هدفدار طرف هستم ولي وقتي يخورده از بالاتر نگاه مي‌كنم مي‌بينم كل اين مجموعه منظم زير سؤال مي‌ره.
...
احساس مي‌كنم مغزم تنبل شده و ديگه اون هوشياري ذهني رو ندارم.
مي‌خوام مغزم رو ورزش بدم، حتي حركات يوگا هم مي‌تونه تمركزم رو بالا ببره و مانع از خستگي زودرس مغز بشه.