۱۳۸۶-۰۳-۲۰ | ۱۰:۵۵ بعدازظهر
3-14
14/3/86
به قول معروف ديگه نمي‌كشه
شديداً به مرخصي نيازمندم
امروز و فردا به دليل مردن آقاي خميني تعطيله و از برنامه‌ي سين خبري نيست.
موهاي سرم خيلي بلند شده و اگه بتونم چهارشنبه جيم بزنم پنجشنبه مي‌رم مرخصي، البته اگه مرخصي لغو نشه.
همه چيز عادي و بي‌مزه و تكراري شده.
109 روز ديگه براي هميشه از الطاف خدمت مقدس سربازي خلاص مي‌شم.
+
مادرم وقتي ديد از پس من برنمياد و من آدم نمي‌شم، بي‌خيالم شد و ولم كرد.
منم وقتي مي‌بينم از پس شرايط اينجا بر نميام، بي‌خيال مي‌شم، الان واقعاً بي‌خيال همه شدم.
بي خيال دنيا، خودم و همه چيز.
فكر مي‌كنم به اين مي‌گن تنهايي محض، نه خدايي داري، نه كسي دور و برت هست كه تو رو بفهمه، حتي خودتم ديگه بيخيال خودت شدي.
احساس مي‌كنم جك‌ها و مسخره‌ بازي‌هايي كه با بچه‌ها در مياريم هم بي مزه شده و همه داريم مصنوعي مي‌خنديم تا سرمون گرم شه.
دو روز پيش بحث‌هايي فلسفي با كاظم محمدي داشتم، كاظم به خر بودن معروفه ولي آدم منطقي به نظر ميرسه.
كلي براش دليل و مدرك مي‌آوردم و اونم مشتاق بود تا بشنوه، قرار بود شب به حرف‌هام فكر كنه، عصر اون روز يكي با ليوان "نبود" كشيد و ليوان رو چند متر به هوا پرتاب كرد و كاظم يه دفعه اونجا سبز شد ولي شانس آورد ليوان به سرش نخورد و رو زمين افتاد و خورد خاكه شير شد.
كاظم گفت اين يه نشانه بود تا من به كفر فكر نكنم، كاظم خرافاتي‌تر شد، به همين راحتي.
احساس مي‌كنم ما آدمايي كه در كشورهاي مذهبي به دنيا اومديم خراب شديم، ‌آلوده شديم،‌ محكوميم به احمق بودن و رفتارهاي خرافي.
به قول قديما وقتي سخت افزارت مذهبي باشه نمي‌توني نرم‌افزارهاي روشنفكري روش نصب كني.
ياد خودم افتادم كه جاي تمام صفرها و يك‌هاي والدم رو با هم عوض كردم و شدم كاملاً برعكس اونچيزي كه براش تربيت شدم.