۱۳۸۶-۰۳-۲۰ | ۱۰:۵۴ بعدازظهر
3-12
12/3/86
در چند روز اخير فيلم‌هاي زيادي ديده‌ام.
ظاهراً به دليل بازديدهايي كه قرار است از لشكر شود،‌مرخصي‌ها تا اطلاع ثانويه لغو شده(احتمالاً بعد از 21 ام)
+
آخر عاقبت من چي ميشه؟
احساس مي‌كنم زيادي خنثي هستم،‌ اصلاً وجود ندارم،‌ اونقدر به همه چيز جاخالي مي‌دم و مسئوليت هيچي رو نمي‌پذيرم كه وجودم زير سؤال رفته.
من واقعاً منتظر آخر داستانم، مي‌خوام ببينم آخرش چي ميشه.
رگبار زيبايي شروع به باريدن كرده، اين هفته رزم شبانه نداريم، جناب سرگرد افسر جانشين پادگان است و من معاونم.
رگبار شديدتر شد.
+
به هيچ‌جا نمي‌رسي.
با تناقض‌هاي دروني كه مدام باعث ايجاد تعلل در تصميم‌گيري‌هات مي‌شه به هيچ‌جا نمي‌رسي.
من هيچ هدفي در زندگيم ندارم؟
زندگي من هيچ هدفي نداره؟
با اين اوصاف زندگي واقعاً هيچ مفهومي نمي‌تونه برام داشته باشه، به قول معروف هيچ بادي به نفع كشتي بي‌مقصد نمي‌وزد.
بعد از پايان سربازي، هركاري كنم به ضررمه،
اگه با گروه صادق نظري دنبال كارهاي فرهنگي باشم چه سودي داره؟
ادامه تحصيل چه سودي داره؟
حرفه‌اي شدن در برنامه نويسي چه سودي داره؟
شيره ماليدن به سر خود با كلك‌هاي روانشناسي چه سودي داره؟
به تعويق انداختن و تعلل تا كي؟
من شور و شوق حركت مي‌خوام، من مقصدي براي حركت مي‌خوام.