۱۳۸۶-۰۳-۲۰ | ۱۰:۵۲ بعدازظهر
3-7
7/3/86
ليلا ميگه سر قولت هستي؟
من مي‌گم هنوز شرايط ازدواج رو ندارم
ليلا مي‌گه قرار نيست كه همون لحظه ازدواج كني، من فقط مي‌خوام اون دوران شيرين شروع بشه.
+
احساس مي‌كنم مجبورم باهاش ازدواج كنم،‌ اينطوري كه نمي‌شه، بايد يه مدتي با هم باشيم تا همديگه رو بهتر بشناسيم وگرنه حتي به قيمت به هم خوردن كامل رابطه هم كه شده موضوع رو به تعويق مي‌اندازم.
نمي‌دونم چطور قبل از خدمت يا اوايل سربازي اينقدر اشتياق داشتم تا زودتر باهاش ازدواج كنم.
مي‌ترسم دوباره بعد از اينكه يه مدت كنار هم قرار گرفتيم ديوونش بشم و عقل از سرم بپره.

ليلا حرف منطقي‌ مي‌زنه، مي‌گه نامزد كنيم و بعد از به وجود اومدن شرايط ازدواج كنيم.
ولي ترس من از اينه كه در همچين شرايطي مجبور مي‌شم شغلم رو با سرعت انتخاب كنم و زير بار حيلي چيزها برم كه تمايلي بهشون ندارم، همچنين مجبور مي‌شم اولويت اول زندگيم رو كه ادامه تحصيله به تعويق بندازم يا اصلاً بي‌خيالش بشم.
بايد قيد فعاليت‌هاي جانبي كه قصد دارم در زمينه‌هاي وبسايت‌هاي خبري و نمايشنامه‌هاي فلسفي انجام بدم و نفوذ كنم به فرمانداري و اداره ارشاد رو بي‌خيال بشم.
خيلي چيزها هست كه با كمي عجله مجبور مي‌شم از دستشون بدم.
ليلا الان واقعاً در شرايط ازدواچ قرار داره، سن، كار، خانواده ليلا مهمترين شرايطش هست كه الان بهشون رسيده و فقط منتظر ازدواجشه.
ولي من اونقدر مشغله فكري دارم كه اگه بخوام خودمو قاطي يه مشغله‌ي ديگه كنم نابود مي‌شم.
ليلا حق داره هركاري خواست بكنه، اگه نتونست شرايط منو تحمل كنه اونقدر خواستگار داره كه در عرض چند روز مي‌تونه با يكي ديگه رو هم بريزه.
*
زندگي رو مي‌شه خيلي ساده گرفت، يه زندگي معمولي داشت و يه پايان عادي.
الان دلم مي‌خواد يه غذاي مشتي بپزم و تا مي‌تونم بخورم بعدش هرچه پيش آيد خوش آيد.