بالاخره اتفاق افتاد.
لیلا زنگ زد و بدون هیچ مقدمهای گفت هرچی بین ما بود دیگه تموم شد، گروه خونمون به هم نمیخوره و خداحافظ.
تا دیروز حداقل ظاهر همه چیز درست بود، دیروز با اینکه اونور شهر بودم ازم خواست تا از جلوی کوچشون رد شم تا منو لباسی که برام گرفته رو تنم ببینه، منم گفتم فرصت زیاده و جواب سردی بهش دادم، امروز هم بهش زنگ نزدم.
این ظاهر قضیه بود.
ولی راستش دیگه خودم ته دلم به این نتیجه رسیدم که رابطهی ما به هیچ جایی نمیرسه. بهتره همینجا قطعش کنیم.
در واقع رابطهی عشقولانهی ما خیلی وقت پیش قطع شده بود.
از نقاط منفی اخلاقی لیلا و اختلافات شدیدی که با هم داشتیم دیگه نمینویسم، ولی در کل احساس میکنم بهترین اتفاق بینمون رخ داد.
**
موزیک داره میتّرکّونه.
احساس میکنم بار سنگینی از دوشم برداشته شده، احساس سبکی میکنم.
این چند روزی که در مرخصی هستم شاید در کل یک ساعتش خودم بودم، تمرکزم کلاً به هم ریخته بود.
سعی میکنم چند روز باقی مونده رو بهتر سپری کنم.
دوستت دارم آقا مهدی.
بعد از جملهی بالا احساس گی بودن بهم دست داد. (لبخند)