۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۲۶ قبلازظهر
20/4/86
ديروز صبح اولين مراسم صبحگاهم را اجرا كردم كه به دليل نداشتن تمرين با نقصهايي همراه بود.
*
ديشب به جاي شجاعي، گروهبان نگهبان وايستادم و آدينهلو هم جاي يكي ديگه وايستاد پاسبخش و حسابي نوشيديم و خوشگذرانديم.
جنسش خيلي مرغوب بود و هنوز هم تأثيراتش مانده.
امروز بعد از ظهر بعد از مدتها به مرخصي شهري خواهم رفت براي خريد كاغذ ابر و باد و چنتا "تي" براي آسايشگاه.
ديروز كلاً روز متفاوتي بود كه تونستم فيلم "زندگي يا چيزي شبيه آن" با بازي آنجلينا جولي و فيلم "لوليتا" رو ببينم.
لوليتا واقعاً معركه بود و حسابي مرا به كما كشيد.
راستي نظرتون در مورد اين آيدي چيه؟ something_like_me
فيلم لوليتا در مورد مردي بود كه در 14 سالگي عاشق دختري ميشه، (اول فيلم ميگه: اتفاقاتي كه در تابستان 14 سالگي هر پسري رخ ميده نقطهي عطف زندگيشه.) دختره بعد از 4 ماه به دليل بيماري تيفوس ميميره و پسره كه بدجوري عاشقش بوده ديگه با هيچ دختري رابطه برقرار نميكنه.
پسره كه حالا يه استاد داشنگاه پا يه سن گذاشته شده براي تدريس ميره به يه شهر ديگه و اونجا يه خونه اجاره ميكنه كه دونفر اونجا زندگي ميكنن، در نگاه اول از بهم ريختگي اونجا ناراحت ميشه و تصميم ميگيره كه برگرده نيويورك ولي با ديدن دختر بچهاي كه روي چمنها دراز كشيده و بدن نيمه عريانش خيس خالي شده بهش خيره ميشه و ياد عشق قديميش ميافته كه از دستش داده بود.
هامبرت تصميم ميگيره همونجا زندگي كنه، بعد از مدتي كم كم لوليتا كه خيلي دختر شيطويه باهاش ارتباط برقرار ميكنه و با شيطنتهاش حسادت مادرش رو برميانگيزه چون مادرش هم از همون ابتدا تصميم به ازدواج با هامبرت رو داشت.
مادرش كه شارلوت نام داره دخترش رو به زور به مدرسهاي شبانهروزي ميفرسته، موقع خداحافظي لوليتا به اتاق هامبرت مياد و خودشو به آغوش هامبرت پرت ميكنه و بوسهاي به لبهاش ميزنه.
بعد از رفتن لوليتا، شارلوت به هامبرت نامهاي مينويسه و ميگه يا با من ازدواج كن يا از از اينجا برو.
در مدت كوتاه زندگي مشترك ايندو هامبرت با خوراندن قرصهاي خوابآور به شارلوت مدام از خوابيدن با او تفره ميرود.
يكروز شارلوت كمد اسرار هامبرت رو باز ميكنه و دفترخاطراتش رو ميخونه و متوجه قضيه ميشه و ميبينه كه ارزشش پيش هامبرت مثل يك گاو مادست.
چند لحظه بعد شارلوت خودشو ميندازه زير يه ماشين و كشته ميشه.
هامبرت دنبال لوليتا ميره و از مدرسه مياردش بيرون و با هم ميرن به يه هتل.
كم كم روابط جنسي اين دو شروع ميشه. در هتل نويسندهاي با دخترك آشنا ميشه و با يك نگاه متوجه ميشه بين هامبرت و لوليتا رابطهي پدر و فرزندي برقرار نيست. به قول هامبرت آدم بايد خيلي شرير و عقدهاي و ماليخوليايي باشه تا بتونه با نگاه كردن به يه عكس دسته جمعي تشخيص بده كه كدومشون اون توانايي شيطنت و شرارت خاص رو دارن، توانايي كه حتي خود صاحب عكس هم ازش بيخبره.
*
ديشب به جاي شجاعي، گروهبان نگهبان وايستادم و آدينهلو هم جاي يكي ديگه وايستاد پاسبخش و حسابي نوشيديم و خوشگذرانديم.
جنسش خيلي مرغوب بود و هنوز هم تأثيراتش مانده.
امروز بعد از ظهر بعد از مدتها به مرخصي شهري خواهم رفت براي خريد كاغذ ابر و باد و چنتا "تي" براي آسايشگاه.
ديروز كلاً روز متفاوتي بود كه تونستم فيلم "زندگي يا چيزي شبيه آن" با بازي آنجلينا جولي و فيلم "لوليتا" رو ببينم.
لوليتا واقعاً معركه بود و حسابي مرا به كما كشيد.
راستي نظرتون در مورد اين آيدي چيه؟ something_like_me
فيلم لوليتا در مورد مردي بود كه در 14 سالگي عاشق دختري ميشه، (اول فيلم ميگه: اتفاقاتي كه در تابستان 14 سالگي هر پسري رخ ميده نقطهي عطف زندگيشه.) دختره بعد از 4 ماه به دليل بيماري تيفوس ميميره و پسره كه بدجوري عاشقش بوده ديگه با هيچ دختري رابطه برقرار نميكنه.
پسره كه حالا يه استاد داشنگاه پا يه سن گذاشته شده براي تدريس ميره به يه شهر ديگه و اونجا يه خونه اجاره ميكنه كه دونفر اونجا زندگي ميكنن، در نگاه اول از بهم ريختگي اونجا ناراحت ميشه و تصميم ميگيره كه برگرده نيويورك ولي با ديدن دختر بچهاي كه روي چمنها دراز كشيده و بدن نيمه عريانش خيس خالي شده بهش خيره ميشه و ياد عشق قديميش ميافته كه از دستش داده بود.
هامبرت تصميم ميگيره همونجا زندگي كنه، بعد از مدتي كم كم لوليتا كه خيلي دختر شيطويه باهاش ارتباط برقرار ميكنه و با شيطنتهاش حسادت مادرش رو برميانگيزه چون مادرش هم از همون ابتدا تصميم به ازدواج با هامبرت رو داشت.
مادرش كه شارلوت نام داره دخترش رو به زور به مدرسهاي شبانهروزي ميفرسته، موقع خداحافظي لوليتا به اتاق هامبرت مياد و خودشو به آغوش هامبرت پرت ميكنه و بوسهاي به لبهاش ميزنه.
بعد از رفتن لوليتا، شارلوت به هامبرت نامهاي مينويسه و ميگه يا با من ازدواج كن يا از از اينجا برو.
در مدت كوتاه زندگي مشترك ايندو هامبرت با خوراندن قرصهاي خوابآور به شارلوت مدام از خوابيدن با او تفره ميرود.
يكروز شارلوت كمد اسرار هامبرت رو باز ميكنه و دفترخاطراتش رو ميخونه و متوجه قضيه ميشه و ميبينه كه ارزشش پيش هامبرت مثل يك گاو مادست.
چند لحظه بعد شارلوت خودشو ميندازه زير يه ماشين و كشته ميشه.
هامبرت دنبال لوليتا ميره و از مدرسه مياردش بيرون و با هم ميرن به يه هتل.
كم كم روابط جنسي اين دو شروع ميشه. در هتل نويسندهاي با دخترك آشنا ميشه و با يك نگاه متوجه ميشه بين هامبرت و لوليتا رابطهي پدر و فرزندي برقرار نيست. به قول هامبرت آدم بايد خيلي شرير و عقدهاي و ماليخوليايي باشه تا بتونه با نگاه كردن به يه عكس دسته جمعي تشخيص بده كه كدومشون اون توانايي شيطنت و شرارت خاص رو دارن، توانايي كه حتي خود صاحب عكس هم ازش بيخبره.