۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۲۳ قبلازظهر
7/4/86
رژهي سفتي بود، امير جانشين از اون بالا داد زد صف آخر نفر چهارم نظام نداره. ناراحت كه نشدم هيچ،كلي هم خوشبحالم شد كه يكي موجوديتم رو تأييد كرده. (خنده)
خيلي دلم چايي ميخواد، امروز احتمالاً معاونم و افسر سر هم حاجي ضيائي است.
انصافاً چه جايي بهتر از خدمت واسه من؟
چهاربند و فانسقهام رو دادم به آشخور جديده كه بره سر بازديد نگهباني. ميترسم سرش گيج بره و نتونه تعادلش رو حفظ كنه.
+
خدائيش موندم، چرا اينقدر شخصيتم در شخصيگري با نظاميگري فرق داره.
الان دلم ميخواد برم كوهنوردي و حسابي خوش بگذرونم، ولي وقتي ميرم مرخصي ميخوابم تا لنگ ظهر و هيچكاري نميكنم.
اصلاً حوصلهي كتابخوندن رو نداشتم،احساس ميكردم بايد سريعتر با ليلا ازدواج كنم،در حالي كه اينجا احساس ميكنم هنوز بايد مجرد بمونم و واسه ازدواج هنوز فرصت زياده.
الان ليلا داره روزشماري ميكنه كه من بيام براي ازدواج.
برنامه ريزي فعلي من اينه كه بعد از خدمت پيش روانپزشك برم و تحت درمان و مشاوره قرار بگيرم.
دنبال كار مناسبي باشم و در عين حال از تحصيل هم غافل نميشم.
البته از اونجايي كه ميدونم با رفتن من به شخصيگري دوباره افكارم و احساساتم عوض ميشه، لذا ميخوام در تصميماتم شرايط شخصيگري رو هم در نظر داشته باشم و اصلاً يه راهكار عملي واسه مشكلات شخصيگري پيدا كنم.
مشكلات ارتباط با خانواده و اقوام و دوستان و آشنايان و
مشكلات تنبلي و عدم تحرك كافي
و كلي مشكل ديگه.
بايد يه راهكاري باشه. بايد با خودم شرط كنم پايبند برنامهريزيهام باشم وگرنه سرنوشتم از دست خودم خارج ميشه.
*
ليلا ساعت فلان بيا فلانجا ميخوام باهات در مورد مسائل مهمي حرف بزنم:
...
سلام ليلا
ببين ليلا من واقعاً نميتونم تشخيص بدم الان بهترين كار چيه.
ليلا از طرفي ميل به ادامه تحصيل دارم و پيدا كردن شغلي مناسب از طرفي هم تو رو دوست دارم
دوست دارم وضعيتمون روشن بشه عزيزم.
فكر ميكنم زندگي مجردي فعلاً براي تو زياد هم سخت نيست و ميتوني صبر كني، تازه منم باهات هستم و هر لحظه اراده كني در كنارتم.
پيشنهاد من اينه كه به رابطمون با همين شكل ادامه بديم، اگه احياناً خواستگار مناسبي در اين مدت برات پيدا شد كه عاشقش شدي، من مزاحمت نميشم، اينو هم بدون كه من كس ديگهاي رو در ذهنم ندارم.
ولي اينو ميدونم كه ازدواج ما با اين شرايط بيشتر از اوني كه نفع داشته باشه ضرر داره.
تصميم نهائي با خودته عزيزم.
*
دارم تخيل از خودم در ميكنم.
الان در كلاسهاي بچههاي روانشناسي شركت كردم، البته از استادشون اجازه گرفتم با اينكه رشتهام كامپيوتره سر كلاسهاش بيام.
سر كلاس استاد وقتي پرسيد كي فلان شخصيت رو ميشناسه يا كي نظريهي فلان رو ميدونه، من بلند ميشم و بلبل زبوني ميكنم و استاد و خيلي از بچهها متحير ميشن، بعد از كلاس بعضي دخترهاي مهربون كلاس سعي ميكنن باهام رابطه برقرار كنن و مثلاً براي جلسات بعد ميان در كلاسهاي كامپيوتر منتظرم ميشن تا با هم بريم سر كلاسشون.
البته منم در تحقيقات و پروژههاشون كمكشون ميكنم.
*
الان يادداشتهايي كه از اول آشناييم با ليلا تا موقع سربازي نوشتم رو خوندم.
مهدي با ليلا ازدواج نكن. تو فقط نسبت بهش ميل جنسي داشتي تاحالا غير از اينه؟
خوب دوسش هم داشتي، اونم با تو همينطوري بوده، خوشكليشم كافيه، ولي مسئله اينجاست كه تيكهي اصلي رو نداره.
ليلا همسفر من نيست.
نه نه اينجوري نگاه نكن، هيچ دختري نميتونه جاي اونو بگيره، مسئله اينجاست كه الان من اصلاً نيايز به ازدواج ندارم و يعني اصلاً شرايطش رو ندارم.
اگه در شرايط ازدواج بودم بهترين گزينه خود ليلا بود.
خوب پس تصميم هماني است كه بود.
زندگي عاديم را طي ميكنم، اگر تا ليلا هست به شرايط ازدواج رسيدم كه با هم خوشبخت ميشويم، اگر ليلا خسته شد و رفت هم كه خدا بزرگ است.
البته شايد اگر وارد شخصيگري شدم تسليم ليلا شوم و هركاري گفت كردم.
*
الان نرمافزار play it رو نصب كردم و تونستم چشم بسته آهنگي كه در ورزش صبحگاهي ميخونيم رو بزنم.
حيف نيست آدم اينقدر استعداد موسيقي داشته باشه و هيچ سازي بلد نباشه؟
الان اونقدر دلم ميخواد ميتونستم برم كلاس پيانو.
خيلي دلم چايي ميخواد، امروز احتمالاً معاونم و افسر سر هم حاجي ضيائي است.
انصافاً چه جايي بهتر از خدمت واسه من؟
چهاربند و فانسقهام رو دادم به آشخور جديده كه بره سر بازديد نگهباني. ميترسم سرش گيج بره و نتونه تعادلش رو حفظ كنه.
+
خدائيش موندم، چرا اينقدر شخصيتم در شخصيگري با نظاميگري فرق داره.
الان دلم ميخواد برم كوهنوردي و حسابي خوش بگذرونم، ولي وقتي ميرم مرخصي ميخوابم تا لنگ ظهر و هيچكاري نميكنم.
اصلاً حوصلهي كتابخوندن رو نداشتم،احساس ميكردم بايد سريعتر با ليلا ازدواج كنم،در حالي كه اينجا احساس ميكنم هنوز بايد مجرد بمونم و واسه ازدواج هنوز فرصت زياده.
الان ليلا داره روزشماري ميكنه كه من بيام براي ازدواج.
برنامه ريزي فعلي من اينه كه بعد از خدمت پيش روانپزشك برم و تحت درمان و مشاوره قرار بگيرم.
دنبال كار مناسبي باشم و در عين حال از تحصيل هم غافل نميشم.
البته از اونجايي كه ميدونم با رفتن من به شخصيگري دوباره افكارم و احساساتم عوض ميشه، لذا ميخوام در تصميماتم شرايط شخصيگري رو هم در نظر داشته باشم و اصلاً يه راهكار عملي واسه مشكلات شخصيگري پيدا كنم.
مشكلات ارتباط با خانواده و اقوام و دوستان و آشنايان و
مشكلات تنبلي و عدم تحرك كافي
و كلي مشكل ديگه.
بايد يه راهكاري باشه. بايد با خودم شرط كنم پايبند برنامهريزيهام باشم وگرنه سرنوشتم از دست خودم خارج ميشه.
*
ليلا ساعت فلان بيا فلانجا ميخوام باهات در مورد مسائل مهمي حرف بزنم:
...
سلام ليلا
ببين ليلا من واقعاً نميتونم تشخيص بدم الان بهترين كار چيه.
ليلا از طرفي ميل به ادامه تحصيل دارم و پيدا كردن شغلي مناسب از طرفي هم تو رو دوست دارم
دوست دارم وضعيتمون روشن بشه عزيزم.
فكر ميكنم زندگي مجردي فعلاً براي تو زياد هم سخت نيست و ميتوني صبر كني، تازه منم باهات هستم و هر لحظه اراده كني در كنارتم.
پيشنهاد من اينه كه به رابطمون با همين شكل ادامه بديم، اگه احياناً خواستگار مناسبي در اين مدت برات پيدا شد كه عاشقش شدي، من مزاحمت نميشم، اينو هم بدون كه من كس ديگهاي رو در ذهنم ندارم.
ولي اينو ميدونم كه ازدواج ما با اين شرايط بيشتر از اوني كه نفع داشته باشه ضرر داره.
تصميم نهائي با خودته عزيزم.
*
دارم تخيل از خودم در ميكنم.
الان در كلاسهاي بچههاي روانشناسي شركت كردم، البته از استادشون اجازه گرفتم با اينكه رشتهام كامپيوتره سر كلاسهاش بيام.
سر كلاس استاد وقتي پرسيد كي فلان شخصيت رو ميشناسه يا كي نظريهي فلان رو ميدونه، من بلند ميشم و بلبل زبوني ميكنم و استاد و خيلي از بچهها متحير ميشن، بعد از كلاس بعضي دخترهاي مهربون كلاس سعي ميكنن باهام رابطه برقرار كنن و مثلاً براي جلسات بعد ميان در كلاسهاي كامپيوتر منتظرم ميشن تا با هم بريم سر كلاسشون.
البته منم در تحقيقات و پروژههاشون كمكشون ميكنم.
*
الان يادداشتهايي كه از اول آشناييم با ليلا تا موقع سربازي نوشتم رو خوندم.
مهدي با ليلا ازدواج نكن. تو فقط نسبت بهش ميل جنسي داشتي تاحالا غير از اينه؟
خوب دوسش هم داشتي، اونم با تو همينطوري بوده، خوشكليشم كافيه، ولي مسئله اينجاست كه تيكهي اصلي رو نداره.
ليلا همسفر من نيست.
نه نه اينجوري نگاه نكن، هيچ دختري نميتونه جاي اونو بگيره، مسئله اينجاست كه الان من اصلاً نيايز به ازدواج ندارم و يعني اصلاً شرايطش رو ندارم.
اگه در شرايط ازدواج بودم بهترين گزينه خود ليلا بود.
خوب پس تصميم هماني است كه بود.
زندگي عاديم را طي ميكنم، اگر تا ليلا هست به شرايط ازدواج رسيدم كه با هم خوشبخت ميشويم، اگر ليلا خسته شد و رفت هم كه خدا بزرگ است.
البته شايد اگر وارد شخصيگري شدم تسليم ليلا شوم و هركاري گفت كردم.
*
الان نرمافزار play it رو نصب كردم و تونستم چشم بسته آهنگي كه در ورزش صبحگاهي ميخونيم رو بزنم.
حيف نيست آدم اينقدر استعداد موسيقي داشته باشه و هيچ سازي بلد نباشه؟
الان اونقدر دلم ميخواد ميتونستم برم كلاس پيانو.