۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۳۲ قبل‌ازظهر
4/5/86
امروز مسعود كريمخاني ترخيص مي‌شه و شب مي‌رسه خونشون.
از نظر نظامي حالا ديگه ارشدترين سرباز گردان محسوب مي‌شم.
هنوز معلوم نيست كه امروز صبحگاه لشگر باشه يا نه.
يكي دو روز پيش به ليلا زنگ زدم،‌ فكر مي‌كنم ديگه بي‌خيال من شده، به طور ضمني يه چيزهايي گفت كه من اينطوري برداشت كردم.
مهدي من ناراحتم،‌ قرار بود امسال به يه چيزي برسم كه نرسيدم،‌ 6 ماه از يكسال فرصتي كه به خودم داده بودم گذشته و بايد هرطور شده در اين 6 ماه بهش برسم.
مهدي من ناراحتم كه چرا ادامه تحصيل ندادم،‌ الانم كه كار اصلاً اجازه نمي‌ده.
نمي‌دونم چرا ليلا اينقدر فكر مي‌كنه كه تقصير خودشه كه من تا حالا پا پيش نذاشتم.
آخه كدوم آدم عاقلي با ازدواج اينطوري برخورد مي‌كنه؟ (من 6 ماه ديگه فرصت دارم تا ازدواج كنم)
الان خواهر خودم شونصد سالشه و هيچ عجله‌اي هم نداره.
فكر كنم صبحگاه گردانيه.

دلم يك رفيق پايه مي‌خواد براي شخصي‌گري،‌ دوست دارم پام به باشگاه‌ها باز بشه، زندگي همينطوري داره مي‌گذره،‌ پاشو كاري كن فكر چاره باش،‌ فكر اين دل پاره‌پاره باش.