۱۳۸۶-۰۳-۲۷ | ۸:۵۴ بعدازظهر
26/3/86


تسلیم.

آقاجان قبول دارم شرایطی که اینجا در شخصی‌گری دارم مزخرفه.

از زندون انفرادی هم اینجا بدتره.

در کتاب بازی‌ها نوشته: بدترین شکنجه‌ای که برای زندانیان وجود داره، زندان انفرادیه و بهترین چیز ایجاد تشکیلات اجتماعی بینشونه.

خیلی دوست دارم داخل جامعه باشم، خیلی. از تنهایی متنفرم.

حتی یک دوست هم ندارم که الان باهاش برم بیرون و خوش بگذرونیم.

من بیشتر برای این از دانشگاه خوشم میاد که میتونم اونجا دوباره چنتا رفیق گیر بیارم.

یا از سر کار رفتنم واسه همین خوشم میاد.

اصلاً انگار نه انگار اومدم مرخصی.

باید هرطوری شده خونه مجردی دستو پا کنم، نه برای سکس، بلکه برای آزاد بودن.

من احساس خفگی میکنم اینجا، الان با اینکه خیلی دوست دارم برم دوش بگیرم، چون دیروز رفتم حموم روم نمیشه دوباره برم. روم نمیشه وسایل بدنسازی بخرم.

روم نمیشه ورزش کنم، آهنگ گوش بدم، ماهواره نمیتونم بگیرم، دوستامو نمی تونم بیارم، نمیتونم با صدای بلند با تلفن صحبت کنم، میتونم کارهای شخصی خودمو انجام بدم. نمیتونم صبح زود از خواب بلند شم. نمیتونم شب زود بخوابم، نمیتونم غذا بخورم.

و هزار تا چیز دیگه، همیشه هم به خاطر اینکه این کارهارو نمیکنم مورد مواخذه هم قرار می گیرم.

حالم از همچین زندونی به هم می خوره.

وقتی امکانش نباشه و نکنی خیلی بهتر از اینه که امکانش باشه ولی نتونی بکنی.

یعنی هم زجر زندانبان بودنو می‌چشم هم زندانی بودن.

21/3/86


بالاخره اتفاق افتاد.

لیلا زنگ زد و بدون هیچ مقدمه‌ای گفت هرچی بین ما بود دیگه تموم شد، گروه خونمون به هم نمی‌خوره و خداحافظ.

تا دیروز حداقل ظاهر همه چیز درست بود، دیروز با اینکه اونور شهر بودم ازم خواست تا از جلوی کوچشون رد شم تا منو لباسی که برام گرفته رو تنم ببینه، منم گفتم فرصت زیاده و جواب سردی بهش دادم، امروز هم بهش زنگ نزدم.

این ظاهر قضیه بود.

ولی راستش دیگه خودم ته دلم به این نتیجه رسیدم که رابطه‌ی ما به هیچ جایی نمی‌رسه. بهتره همینجا قطعش کنیم.

در واقع رابطه‌ی عشقولانه‌ی ما خیلی وقت پیش قطع شده بود.

از نقاط منفی اخلاقی لیلا و اختلافات شدیدی که با هم داشتیم دیگه نمی‌نویسم، ولی در کل احساس می‌کنم بهترین اتفاق بینمون رخ داد.

**

موزیک داره می‌تّرکّونه.

احساس می‌کنم بار سنگینی از دوشم برداشته شده، احساس سبکی می‌کنم.

این چند روزی که در مرخصی هستم شاید در کل یک ساعتش خودم بودم، تمرکزم کلاً به هم ریخته بود.

سعی می‌کنم چند روز باقی مونده رو بهتر سپری کنم.

دوستت دارم آقا مهدی.

بعد از جمله‌ی بالا احساس گی بودن بهم دست داد. (لبخند)