۱۳۸۴-۰۹-۳۰ | ۱۲:۰۸ بعدازظهر
من در كام دنيا

خودم را مي‌كشتم اگر دوستانم ارزشش را داشتند تا برايشان درس عبرتي باشم.

به مانند دراكولايي كه مسيح به نمردن محكومش كرده به بودن مجازات مي‌شوم.

انگار تمام شعرهاي هستي بر عليه من سروده شده.

كاش توانايي اينكه خون گريه كنم را نيز داشتم.

كاش فرشته‌اي بودم تا موجودات شبيه خودم را نجات مي‌دادم.

كاش با كوبيدن سر به ديوار همه جا روشن مي‌شد و از اين جهل نجات مي‌يافتم.

كاش بت پرست بودم، لااقل بتي براي پرستش داشتم.

خوب چشمانتان را باز كنيد و ببينيدكه چگونه شب‌ها ديوانه‌وار در اتاقم مي‌رقصم و به ديوار مي‌خورم.

...

حالم از محيط دانشگاه به هم مي‌خورد، از مدرك از ريا ...

درست است كه اينها قوائد اين بازي هستند ولي من دوست دارم با قوائد خودم بازي كنم هرچند از ديد ناظر بازي شكست مي‌خورم ولي . . .

به قول فيلم "صبح بخير شب" : فرق ما با شما در اين است كه ما حاضريم براي طرز تفكرمان بميريم.

...

يا تمام دنيا به كامم است يا من در كام دنيا هستم.

قضيه‌ي فليپ فلاپي كه در يادداشت قبل گفتم به روايتي ديگر:

فرق دنياي خوب با دنياي بد در يك صفر و يك ساده در سي‌پي‌يو مغز مشخص مي‌شود.

واقعا مغزم توانايي هضم اين مجموعه مسائل را ندارد، ناگهان به يك چندراهي رسيده‌ام كه هر راهش به چند راه ديگر تقسيم مي‌شود و هر راه براي خودش راه مستقلي‌ست كه اگر بخواهم مثبت فكر كنم مي‌گويم همه به يك جا ختم مي‌شوند.

لعنت به منشور

دنياي اطراف است كه مرا آرمانگرا مي‌طلبد، ارزش‌هاي تحريف شده‌ي ديگران است كه ارزش‌هاي مرا مي‌سازد.

بعد از فيلم "هرگز بوسيده نشده".

آرمانگرايي اجازه‌ي تايپ نمي‌دهد.

به دنبال بهانه‌اي براي خلاصي از اين سبك نگارش.

بند انگشت اشاره‌ي دست راستم را تا انتها داخل سوراخ چپ دماغم كردم.

به هرچه فكر مي‌كنم مي‌بينم كلي مطلب براي نوشتن در موردش دارم ولي چون فكر مي‌كنم قرار است راجع به چيز خاصي بنويسم بي‌خيالش مي‌شوم.

فردا مي‌خواهم دفترچه‌ي كنكور دانشگاه جامع علمي كاربردي را بگيرم. كامپيوتر دانشگاه زنجان 35 نفر بر مي‌دارد.

زنجان به اين تهران لعنتي نزديك است.

كنكورش هم يكماه ديگر است.

يكماه تمام تلاشم را بكنم؟

اينكه قبول بشوم يا نه به اندازه‌ي اينكه يكماه تمام تلاشم را بكنم يا نه اهميت ندارد.

احساس مي‌كنم اين موضوع آنقدر مهم است كه طبق قائده‌ي آرمانگرايي بايد تفكر در موردش را به بعد موكول كرد.

اين خطوط و سبك نگارش نقاب آشناييست كه وجود مضطرب و هراسانم هر از چندگاهي از لابلايش رخ مي‌نمايد.

حس يوگا نيست

ترسيده و هراسان، گويي از پله‌هاي چوبه‌ي دار در حالي كه چشمانم را بسته‌اند بالا مي‌روم.

لعنت به دخترهاي بالاي شهر، درود بر همين دخترهاي بالاي شهر.

لعنت به منشور تجزيه كننده‌ي رنگ‌هاي شخصيت بالفطره منسجمم كه همان وجود من است.

اگر امروز اين سبك را داري من حرفي ندارم، چرا كه اگر در مقابلت بايستم تو هم سرسختي مي‌كني.

بازي كن، با عروسك‌هايت بازي كن. خود را جاي عروسكت مگذار، يكبار هم كه شده هرچيزي را سرجاي خودش بگذار.

فكر نمي‌كردم اينچنين وزنه‌هايي به دوشم آويزان مانده باشد.

امروز در تاكسي قطرات جمع شده‌ي اشك را مي‌شد در ديدگانم ديد.

دنياي خوب و بد با يك فليپ-فلاپ ساده در مغز تعيين مي‌شود كه تحت تاثير همان موج‌ سينوسي كه قبل‌ها گفته‌ام عمل مي‌كند.

حالتي به نام خواب چشمانم را به‌سوي بسته شدن مي‌كشاند.

اگر مرد بودي جلوي خواب ايستادگي مي‌كردي و هرگز نمي‌خوابيدي.

جمله‌ي بالا يك نمونه‌ي مبالغه آميز از بايد‌هاي محاليست كه براي خود مي‌سازم و باعث مي‌شوند احساس بي‌عرضگي ‌كنم. يا احساس متفاوت بودن.

اميدوارم دفعه‌ي بعد كه متولد مي‌شوم يك انسان كاملا عادي باشم. يا اصلا ديگر متولد نشوم.

يك روز فقط يك روز، يك انسان عادي باش.

انسان عادي بيمار مي‌‌شود، دري وري مي‌گويد و هزار چيز ديگر كه بستگي به ژنتيك و شخصيت فرد دارد.

تو نمي‌خواهي عادي باشي. تو ميخواهي سوپراستار باشي.

هنوز در خلصه‌ام.