۱۳۸۵-۰۹-۲۵ | ۴:۳۵ بعدازظهر
سفید

23/10/85

موسیقی متن فیلم "سفید" از کیشلوفسکی به آرامی با وضعیت این لحظه ی من سازگار شده.

اواخر مرخصی ام است.

مثل مرده ای که روحش بعد از سالها به محل زندگیش بازگشته و احساس پشیمانی می کند.

غم غریبی وجودم را گرفته.

از شرایط زندگیم راضی نیستم، فکر میکنم این شرایط هستند که تا حد زیادی باعث تزلزل شخصیتیم می شوند.

می گویند سن سکته قلبی به بین 20 تا 30 سال رسیده.

بالاخره اون روز هم فرا میرسه، همونطور که روز ترخیص شدنم از سربازی فرا می رسه.

دلم یه کلبه می خواد وسط یک جنگل دور، اونجا که عاملی نیست تا ارزشهای منو زیر سوال ببره.

خوب میگی چیکار کنم؟

احساس می کنم دیگه اون ارزش سابق رو ندارم. دارم توانایی هام رو از دست میدم، آدم عصبیی شدم، ارادم ضعیف شده.

یه بار به خودم قول دادم اگه تونستم از اون سنندج لعنتی انتقالی بگیرم حتماً پیش یک روانشناس برم.

یکی از بچه ها هم می گفت اگه ترخیص شد مستقیم میره پیش یک روانپزشک، آخه نمیتونه دیگه در شخصی گری زندگی کنه.

چرا همه با هم دعوا داریم؟

نمیشه یجوری بدون زخم زبون و کتک کاری مشکلات رو حل کنیم؟

من اگه بتونم دوباره به اراده ی خودم ایمان بیارم و سرم رو بالا بگیرم، اکثر مشکلاتم حل میشه.

مشکلات فلسفی من رو خیلی های دیگه هم دارند ولی اینها مثل زخمهایی می مونن که اگه کاری به کاریشون نداشته باشی، برات مشکلی پیش نمیارن.

روبروم پر از کتابهاییه که خوندم، ولی . . .

فقط کودک درونم رو لابلای مفاهیم این کتابها قایم کردم، همین.

This is my life

در اینکه روش زندگیم غلط است شکی به دل راه نمی دهم.

کمکم می کنی؟

در کل روزگار خوبی ندارم

9 روز از مرخصیم گذشت، فقط یکبار با لیلا بیرون رفتیم که زیاد هم خوش نگذشت.

چیزی که مرا ناراحت می کند این است که اگر قرار باشد زندگی شخصی من مثل همین دوران مرخصیم باشد همان سربازی را تا آخر عمر کش بدهم سنگین ترم.

در این روزها اتفاقات خاصی رخ داد، برای اولین بار طعم ویسکی را چشیدم. امروز موبایل دار شدم.

دلم می خواهد یک خانه مجردی داشته باشم و همانجا زندگی کنم. میل جنسیم را با قرصی چیزی از بین ببرم. انگیزه ای مناسب برای کار و پیشرفت پیدا کنم و طوری زندگی کنم که سرم را پیش خودم پایین نیندازم.

راستش در این چند ماه اخیر آنقدر از جنبه های منفی خودم آزرده شدم که به کلی بی خیال خودم شدم.

خیلی وحشتناکه وقتی آدم بی خیال خودش بشه

وقتی آدم بیخیال خودش باشه طبیعتن بیخیال همه چیز و همه کس میشه.

این که من وجود دارم و زندگی میکنم یک حقیقته پس باید خودم رو با زندگی سازگار کنم.

راستش نمیدونم شاید شرایط بد سربازی منو اینطوری کرده، دیگه اون اراده و غروری که به خاطرش شبها هم ورزش می کردم رو در خودم نمی بینم.

نمی توانم در مورد رابطه ام با لیلا تصمیمی بگیرم، همه چیز را گذاشته ام خود به خود به نتیجه برسد.

در ناخود آگاه ذهنم از ازدواج می ترسم. ولی در عین حال دلم می خواهد همین الان باهاش ازدواج کنم.

من کی قرارست از تجربیاتم استفاده کنم؟

بعد از این همه مدت لیلا رو دیدم و مدام داشتم به این فکر میکردم کاش فرصتی برای لمس کردن بدن لیلا پیدا میشد.

لیلا چه خوب خودش رو کنترل میکنه. ولی من مثل بچه های تازه به بلوغ جنسی رسیده عمل میکنم.

باید اصلاً فکر تماس با لیلا رو هم از سرم بیرون کنم. اگه من مشکلاتم رو با خودم حل کردم و آدمی شدم که به درد لیلا می خورم، لیلا خودش به طرفم میاد و من مجبور نمیشم سرم رو پیشش پایین بندازم. الان وقتی لیلا از پسر دیگه ای حرف می زنه اونقدر به خودم اعتماد ندارم که خودم رو به اون پسره برای با لیلا بودن ترجیح بدم.

من اصلاً در این گیر و دار عقل حسابی از سرم پریده، نه خونه ای دارم نه کاری دارم نه سربازیم تمام شده، نه وضعیت تحصیلیم مشخصه، نه از نظر روانی آمادگی این چیزها رو دارم. آخه چرا خودم رو درگیر اینهمه مسئله و مشکل میکنم. بهتر نیست یخورده آرامش بدم به ذهنم.لیلا هم لابد انتظاراتی دارد. من وقتی در کار خودم مانده ام با چه رویی ...

از اینکه در این چند روز اینقدر احساس بدی داشتم شرمنده ام.

وقتی یادداشتهای قدیمیم را می خوانم و می بینم با چه سرعتی داشتم از نظر روانشناسی پیشرفت میکردم دلم به حال الان خودم می سوزد که دوباره در حال بازگشت به همان خانه ها هستم. گرچه در این مدت چیزهای دیگری یاد گرفتم.

باید این وضع را کمی عوض کنم، گیرم که خوب را از بد تشحیص میدهم، وقتی بین خوب و بد آگاهانه بد را انتخاب می کنم دیگر چه فایده دارد.

بعضی وقتها فکر میکنم لیاقت لیلا را ندارم. احساس میکنم نمیتوانم در آینده نیازهایش را برآورده کنم. در ذهنم مورد مشابهی ندارم که از آن تقلید کنم و زندگی را روی اتوماتیک تنظیم میکنم و خود به خود بخش کودک سرخورده ی ذهنم زمام همه چیز را در دست می گیرد.

آرزو دارم با یک دستمال مرطوب میز کامپیوتر را حسابی نظافت کنم، با اینکه این کار هر روزم در سربازیست ولی نمی دانم چه نیرویی مانع می شود این کار را اینجا نکنم.

شاید همین قضیه بزرگترین دلیلی باشد که دلم می خواهد مجرد زندگی کنم.

چون دلم نمی خواهد کسی پشت سرم پچ پچ کند که پسره داره آدم میشه.

تازگیا کشف رمز خودم هم سخت شده.

ساعت 1 شب 23 آذر است و مرخصی من تا 26 ام ادامه دارد.

حالا چيكار كنم
6/9/85
اصلاً باورم نمي‌شه !
عاشق شدم؟
تصميم گرفتم با ليلا نامزد كنم. البته هنوز رسماً تصميم نگرفتم ولي اصلاً انگار دست خودم نيست ديگه، احساسات تمام كنترلم رو به دست گرفته، اصلاً دست خودم نيست.
هميشه مي‌گفتم تا 30 سالگي از اين فكرها نمي‌كنم،
حالا چيكار كنم؟
من حتي فكرش رو هم نمي‌كردم، همه چيز يكدفعه اتفاق افتاد.
دلم مي‌خواد موهاشو نوازش كنم.
فكرشو بكن، در مي‌زنم ليلا با يك لباس سفيد در رو باز مي‌كنه و همديگه رو مي‌بوسيم، كتم رو مي‌گيره و آويزون مي‌كنه، دستشو مي‌گيرم و ميريم آشپزخونه تو كاراش فضولي مي‌كنم بعد با موهاي نازش بازي مي‌كنم و تو چشماي قشنگش خيره مي‌شم و خيلي صادقانه بهش مي‌گم عاشقشم.
از وقتي كه از مرخصي برگشتم حتي يك ثانيه هم نشده فراموشش كنم، حتي يك ثانيه فكرش از سرم خارج نشده، وقتي چشمام رو مي‌بندم ليلا رو مي‌بينم.
حالا چيكار كنم؟
اونم نسبت بهم همچين حسي داره؟
صبح‌ها كه از خواب بيدار مي‌شيم، با همديگه ورزش مي‌كنيم، با هم صبحونه مي‌خوريم، ليلا مي‌شه همه چيزم، دليل زندگيم، براش مي‌ميرم.
مطمئنم مادرم عاشقش مي‌شه، از هر نظر كه بگي براي هم ساخته شديم.
ليلا رو از دست نمي‌دم.
بايد فكر كنم بايد منطقي فكر كنم نبايد در اين شرايط تصميم بگيرم
. . .