۱۳۸۵-۰۹-۲۵ | ۴:۲۷ بعدازظهر
حالا چيكار كنم
6/9/85
اصلاً باورم نمي‌شه !
عاشق شدم؟
تصميم گرفتم با ليلا نامزد كنم. البته هنوز رسماً تصميم نگرفتم ولي اصلاً انگار دست خودم نيست ديگه، احساسات تمام كنترلم رو به دست گرفته، اصلاً دست خودم نيست.
هميشه مي‌گفتم تا 30 سالگي از اين فكرها نمي‌كنم،
حالا چيكار كنم؟
من حتي فكرش رو هم نمي‌كردم، همه چيز يكدفعه اتفاق افتاد.
دلم مي‌خواد موهاشو نوازش كنم.
فكرشو بكن، در مي‌زنم ليلا با يك لباس سفيد در رو باز مي‌كنه و همديگه رو مي‌بوسيم، كتم رو مي‌گيره و آويزون مي‌كنه، دستشو مي‌گيرم و ميريم آشپزخونه تو كاراش فضولي مي‌كنم بعد با موهاي نازش بازي مي‌كنم و تو چشماي قشنگش خيره مي‌شم و خيلي صادقانه بهش مي‌گم عاشقشم.
از وقتي كه از مرخصي برگشتم حتي يك ثانيه هم نشده فراموشش كنم، حتي يك ثانيه فكرش از سرم خارج نشده، وقتي چشمام رو مي‌بندم ليلا رو مي‌بينم.
حالا چيكار كنم؟
اونم نسبت بهم همچين حسي داره؟
صبح‌ها كه از خواب بيدار مي‌شيم، با همديگه ورزش مي‌كنيم، با هم صبحونه مي‌خوريم، ليلا مي‌شه همه چيزم، دليل زندگيم، براش مي‌ميرم.
مطمئنم مادرم عاشقش مي‌شه، از هر نظر كه بگي براي هم ساخته شديم.
ليلا رو از دست نمي‌دم.
بايد فكر كنم بايد منطقي فكر كنم نبايد در اين شرايط تصميم بگيرم
. . .