۱۳۸۵-۰۹-۱۸ | ۵:۲۶ بعدازظهر
v
19/8/85
دارم ستار گوش مي‌دم
امروز جمعه است
بايد چادر بزنيم و براي بازديد از تمام تجهيزات آماده باشيم
المنت كتري برقي سوخته، فيلتر والور خراب شده، احتمالاً امروز پاسبخش باشم.
جناب سرگرد داره براي بوفه برنامه‌ريزي مي‌كنه كه از اين‌ به بعد به ساندويچ مجهزش كنه.
الان وقتشه كه كتاب "نيمه تاريك وجود" رو دوباره بخونم.
...بچه‌ها به خط شدن، يه كتري كش رفتم گذاشتم چايش گرم شه
صداي داد و هوار بچه‌ها مياد.
جناب سروان نظري پرسيد تو هم انتقالي هستي؟ گفتم آره، گفت هر جا باشي پوست سرتو مي‌كنن، تو داري اينجا تو اون اتاق گرم و نرم با كامپيوتر عشق و حال مي‌كني.
ديروز يكي از بچه‌ها از مرخصي برگشت و ديد كه انتقاليش آمادست و الان داره امضاء جمع مي‌كنه كه بره، مال اون 2 ماه كشيد كه بياد، الان مال من يك ماه و دو روزه كه اقدام شده.
چند روز بعد مي‌رم مرخصي، نمي‌دونم اين دوشنبه يا پنجشنبه يا هفته‌ي بعدش
احساس مي‌كنم براي مرخصي هنوز زوده و چند ماهي مي‌شه به اين ترتيب وقت تلف كرد.
ديروز عصر احساس خيلي خوبي داشتم،‌ شايد به خاطر اينه‌كه كتاب رو به جاي جالبي رسوندمش.
گ3 آقايي رو فرستادم تا كتري رو برم پر كنه، بايد ساعت 11:15 با تمام تجهيزات به خط شم‌،‌ سعي مي‌كنم جيم بزنم ولي خوب شايدم نتونستم.
از ديروز عصر كه به انتقالي اميدوار شدم گردان تكاور رو جور ديگه‌اي مي‌بينم، احساس مي‌كنم قراره براي هميشه تركش كنم احساس كسي رو دارم كه قراره بميره و دنيا رو كوچيك مي‌بينه
من با در حركت بودن خيلي موفق‌ترم تا با ساكن بودن،‌ بايد هفته‌اي چند بار حسابي از سكون و يكنواختي خارج بشم،‌ گرچه كار من در سكون انجام ميشه ولي وقتي بيش از حد ساكنم نه‌تنها كاري صورت نمي‌دم بلكه بر عليه خودم زندگي مي‌كنم.
در اين لحظه اونقدر دارم كيف مي‌كنم كه اصلاً مرخصي رفتنم نمياد.
... هنوز كتري نجوشيده، بچه‌ها دارند براي بازديد به خط مي‌شوند، چندتا فرم براي تايپ دارم كه براي بهانه كردن و به خط نشدن ازشان استفاده مي‌كنم، باشد كه مقبول بيفتد.
استوار آمده دنبالمان و دارد با ستوان نظري حرف مي‌زند، اميدوارو كاري به كار من نداشته‌ باشد.
يوهوووووو، اومد گفت اوركتم رو براي فردا آماده كنم و پرسيد كه تجهيزات دارم يا نه و تموم شد و رفت، حالا يه نســــكــــافــــه‌ي داغ مي‌چسبه.
فكر مي‌كنم چند ساعتي بكشه تا اين والور آب رو جوش بياره،‌ امروز نهار تن ماهي داريم،‌ هفته‌ي پيش يه راني به جواد باختم كه فكر مي‌كنم امروز از حلقومم بكشه بيرون.
جناب سرگرد وارد ستاد شد، شايد اينجا هم سري بزند چون پرده را كشيده‌ام و در ديد هستم.
فعلاً مدياپلير را تعطيل مي‌كنيم.
تصميم گرفتم با زيردستام خيلي مهربون باشم و تا مي‌تونم از قدرت كناره‌گيري كنم.
نسكافه‌اي ريختم، با جناب سرگرد و ستوان نظري دقايقي صحبت كرديم، قرار شد شنبه براي خريد دوربين صحبت كنيم، به زودي گردان صاحب هفته‌نامه خواهد بود و اكثر كارهايش با من خواهد بود.
سرگرد قول امتيازهاي بيشتري داد تا من انتقالي را بي‌خيال شوم، واقعاً مردد شدم...
بمانم؟
در شهر ما حلوا پخش نمي‌كنند، اينجا زمان مثل برق مي‌گذرد