۱۳۸۵-۰۹-۱۸ | ۵:۲۵ بعدازظهر
u
18/8/85
هنوز زوده كه بگم ديگه نمي‌كشه .
مي‌كشه، اما به سختي
دل تنها و غريبم داره اين‌گوشه مي‌ميره، ولي حتا وقت مردن باز سراغتو مي‌گيره
همين چند روز پيش بود كه از گرما ذوب مي‌شديم،‌ حالا با وجود روشن بودن والور و لباس‌هاي گرم بازم دارم يخ مي‌زنم.
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
حضور كه بالا مي‌ره آدم ديگه زيادي عجيب غريب مي‌شه
راستي ديروز خبر دادن از گروهبان‌نگهباني بركنار شدم و به درجه‌ي پاسبخشي تنزل پيدا كردم
ديروز كه بچه‌هاي جديد رو مي‌ديدم احساس كردم بدجوري فرهنگ و اخلاقم عوض شده، مي‌ترسم‌ برم بيرون از پادگان
مي‌ترسم مرخصي دراز مدت برم و وقتي برگشتم دوباره همه‌چيز از نو شروع بشه
هر چند دقيقه پاهايم را روي چراغ مي‌گيرم تا يخ نزند.
شايد دقايقي بعد رفتم آجوداني لشكر براي پيگيري نامه‌ي انتقاليم.
چرا با من، فقط با من، نمي‌شه چهل‌چراغ چشم تو روشن
هوا سرد است و من سخت گرسنه‌ام
جناب سرگرد گفت اين دوشنبه مرخصي بروم،‌ ولي شايد بيشتر ماندم
مي‌گه: بيش از اينها، آه آري بيش از اين‌ها مي‌توان خاموش ماند
شايد تا اين كتاب "تهوع" را تمام نكنم مرخصي را بي‌خيال باشم.
مي‌گويند دوستان خدمتي جاودانند، فكر مي‌كنم در اين مورد استثنائاتي هم باشد.
آن‌هايي كه حبس ابد مي‌كشند يا مثلاً 10 سال بدون ملاقات در زندان مي‌مانند چه مي‌كشند.
من واسه تو دلواپسم تو واسه‌ي عروسك‌هات، من واسه تو مي‌ميرم و تو واسه‌ي بازيچه‌هات
به دليل دود چراغ والور دارم كم كم سردرد مي‌گيرم.
ساعت دارد 9 صبح مي‌شود. اگر همين جا بمانم مثل خرس بقيه‌ي خدمتم را بكنم چه مي‌شود.
يك نان را درسته خوردم با نصف قوطي مرباي آلبالو و كمي پسته
هنوز گرسنه‌ام
اگر با جيب خالي مي‌آمدم خدمت خيلي بد مي‌شد
برق رفت و آمد
چند‌تا كار برايم پيش آمد