۱۳۸۵-۰۹-۱۸ | ۵:۱۶ بعدازظهر
m
نامه آمد كه 10 روز اضاف‌‌ها بخشيده شد.
نامه‌ي ديگري آمد كه جواد فردا بايد به يگان ورزش برود براي مدت يك ماه.
وقتي برگشت يكي دو هفته اينجاست و وسايل‌ها را تحويل ميده بعد ميره مرخصي پايان دوره و بعد بلامانع مي‌زنه و كارتش مياد.
لامپ اتاق كامپوتر سوخته و در تاريكي تايپ مي‌كنم، جناب سرگرد هم گفته ديگه بهتون لامپ نمي‌دم.
همه‌ي كلفت‌ها مرخصي‌اند، احتمالاً البرزي ارشد گروهان بشه.
يكي دو روز گذشته احساس كردم تغييري اساسي درونم رخ مي‌ده. تغييري از نوعي متفاوت
كتاب جديدي رو ديروز شروع كردم به نام "تهوع" از "پل‌سارتر" كه مي‌ريند به آدم.
احساس غريبي دارم.
حدود سه هفته است با خانه تماس نگرفته‌ام.
امروز مثل اكثر جمعه ها دلگير است.
من بايد ايجا را جارو كنم
احساس خاصي دارم، انگار با خودم هم رودربايسي دارم.
امروز از اون روزاست كه بايد تخت بخوابم و به هيچي فكر نكنم و كار خاصي نكنم.
فردا دقيقاً دو هفته‌است كه به حمام نرفته‌ام.