۱۳۸۵-۰۹-۱۸ | ۵:۱۲ بعدازظهر
e
دلم گرفته.
مصطفي هم دلش گرفته بود براي همين رفت به مخابرات.
حالا ديگر انتقاليم جور است.
انتقاليم جور است ولي به قول پل سارتر در شرايط وانهادگي قرار دارم.
نمي‌دانم بمانم يا بروم.
يك ريسك است، مثل سربازي آمدن است.
بايد از صفر شروع كرد.
فكر مي‌كنم نتوانم جلوي رفتنم را بگيرم.
هر انتخابي معايب و مزيت‌هاي خودش را دارد.
فكر مي‌كنم همه‌ چيز همينطور است، حالا بعضي مسائل كمي بزرگترند.
چند روزيست كه تعطيل شده‌ام.
نه حس و حال خواندن دارم و نه هيچ چيز ديگر.
احساس مي‌كنم از خودم فاصله گرفته‌ام.
حتي نمي‌توانم در مورد خودم فكر كنم، حوصله‌ي فكر كردن ندارم.
قديم‌ها هم از اين اتفاقات مي‌افتاد، مثلاً چند روز تعطيل مي‌شدم بعد يكدفعه به خودم مي‌آمدم.
نمي‌دانم اين‌دفعه هم به خودم خواهم آمد يا نه؟
راستي زندگي چي بود؟
اگه انتقالي بگيرم كمترين چيزي كه گيرم مياد ديدار با مهدي و مسعوده.
آره