۱۳۸۵-۰۹-۱۸ | ۵:۰۸ بعدازظهر
a
من سرباز كامپیوترم داداشی
خودت رو محور قرار بده نه لیلا یا هر چیز و هر كس دیگه ای رو
زن‌ها جای خود را با مردان عوض می‌كنند
چه خواهد بود نتیجه‌ﯼ این تغییر و تحول؟
من از بودن در پشت رایانه لذت می‌برم؟
این یك فرار است
و من یك فراری
اگه برم بیرون به پیر و به پیغمبر همه چیز همونطوریه و هیچی عوض نشده
فقط كمی معصومه بزرگتر شده
باور كن حتی لیلا هم عوض نشده
خانم خلیلی عوض نشده
مریم عوض نشده
نصرت عوض نشده
داداش عوض نشده
مرتضی عوض نشده
دایی عوض نشده
خاله عوض نشده
همه همونطورین
منم همونطوریم
بازم مثل قبل داخل یه دایره‌ﯼ خیلی خیلی كوچیك می چرخم
میچرخم بدون اینكه هدفی داشته باشم
می چرخم بدون اینكه خودم را بتوانم بر ایگو غلبه دهم
من تا مدینه‌ﯼ فاضله‌ام را نسازم به آرامش نمی رسم و مدینه‌ﯼ فاضله‌ام طوریست كه ساخته نخواهد شد و من هرگز به آرامش نمی‌رسم
من دارم اشتباه زندگی می‌كنم یا در شرایطی هستم كه همه چیز بر علیه من حركت می‌كند.
آه اگر تانیا در گروهان ما بود چه می‌شد؟
من گیجم
مانند انسان‌های بزرگی كه خودكشی كردند گیجم
باشه
اگه اون بیرون بودم میدونی چطور زندگی میكردم؟
لنگ ظهر بیدار میشدم و موقع بیدار شدن چند ساعتی با خودم ور میرفتم تا خودم رو خراب كنم
بعد با اعصابی خورد و چشمانی ورم كرده و خسته و كوفته خودم را به توالت می‌كشاندم و دلم می‌خواست در مسیر با كسی مواجه نشوم بعد حدود نیم ساعت یا بیشتر در آنجا در حالت مالیخولیایی به سر می بردم بعد كه دست و صورتم را شستم و با حوله خشك كردم متوجه سوزش چشم میشدم
سراغ كتری میرفتم و میدیدم سرد شده
كتری را روشن می كردم و تا گرم شود با یك تكه پارچه بازی میكردم طوری كه هنگام بازی فكرم به كلی در جای دیگری بود
كتری كه می جوشید سفره را پهن میكردم و صبحانه‌ﯼ بیذوق و تكراری و شكم پركن می خوردم
بعد خودم را پشت میز كامپیوتر رها میكردم و لنگهایم به هوا میرفت
هنوز ننشسته دكمه‌ﯼ اتصال به اینترنت را میزدم و در این فاصله بازی مین روب را بازی می كردم
به اینترنت كه وصل میشدم بلافاصله وارد مسنجر میشدم و سایت شخصی خودم را خیلی سریع باز می كردم به امید داشتن پیغامی.
بعد سراغ اخباری میرفتم كه خواندن یا نخواندنش فرقی به حالم نداشت
برای نهار صدایم میزدند و مجبور میشدم قبل از خواندن صفحه‌های باز شده سراغ نهار بروم و با اینكه تازه صبحانه خورده بوم سر سفره بنشینم
حوصله شوخی ها و طئنه های خانواده را نداشتم
احساس می كردم آدمهای پیش پا افتاده‌ای هستند كه من در سطح آنها نیستم
با بی اعتنایی چند قاشق آخر غذا را كه معمولاً از ته‌دیگ تشكیل شده بود را رها میكردم و خودم را به سلولم میرساندم و در را میبیستم
چند دقیقه كه پشت كامپیوتر نشستم و مین روب بازی كردم خودم را با كله به زمین می انداختم و سراغ افكار مالیخولیاییم میرفتم بعد ناگهان بلند میشدم و لای فیلمهایی كه در حافظه داشتم به دنبال صحنه های جنسی میگشتم و بعد به داشتن انواع رابطه با زمین و زمان می اندیشیدم
بعد به خواب فرو میرفتم ولی مدام حواسم به این بود كه مبادا كسی از جرز زیر پرده مرا دید بزند
وقتی بیدار میشدم خسته و كوفته با دردی در روده و چشم و پشت سر خودم را به توالت می رساندم
و همان روتین را تكرار می كردم
گاهی قبل از شام از خانه بیرون میرفتم و تنها جایی كه داشتم كافی نت بود
در كافی نت كاملاً منفعل رفتار میكردم و در عین حال فكر میكردم از تمام انسان‌ها برتر هستم و سعی میكردم برتری خود را هرطور شده نشان دهم و و قتی موفق نمیشدم سردرد میگرفتم و اعصابم خورد بود
معمولاً همیشه سردرد داشتم و اعصابم خراب بود.
نصف شب طبق قرار قبلی با لیلا تماس تلفنی برقرار میكردم. خودم را یك فیلسوف میدانستم كه به طور ذاتی در روانشناسی دستی دارد. در نود در صد اوقات می خواستم حرف‌ها را به طرف سكس سوق دهم و وقتی موفق نمیشدم او را به این كار ترقیب كنم داغون میشدم وقتی هم موفق میشدم بلافاصله بعد از تلفن آنقدر با خودم ور میرفتم كه دیگر نزدیك بود شب به صبح برسد و البته صبح روز بعد هم بقیه‌ﯼ خیالپردازی‌ها ادامه داشت.
ساعت‌های زیادی با تلفن با او صحبت كردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم كه من آدم گیجی هستم غافل از اینكه تمامی حرفهایی كه می زدیم مفت نمی ارزید یا بهتر است بگویم من واقعاً آدم گیجی بودم و احمق.
احمقی كه هیچ چیز نمی دانست و فكر میكرد از همه برتر است
برای خودش وبلاگی داشت كه مثلاً در آن نظراتش را بنویسد و مردم با ولع آن را بخوانند و سالی یكبار هم وبلاگش را بروز نمیتوانست بكند و فكر میكرد این به خاطر پایین بودن سطح خانواده‌اش است
شاید او حتی یكدوست عادی هم نداشت
او واقعاً بدبخت ترین آدم روی زمین بود
او بدبخت بود و پوست و استخوانش این را به او میگفتند ولی او فكر میكرد اشكال از جای دیگریست و روش او درست است.
او در انتظار یك مدینه‌ﯼ فاضله نشسته بود
آنقدر نشسته بود و در خیالات زندگی كرده بود كه دیگر عادت نداشت قبول كند همین لحظه تنها چیزیست كه وجود دارد.
آری این زندگی من آن بیرون بود
متن چت‌هایی كه میكردم و اشخاصش را به خاطر بیاور
كارهایی كه كردم و دوستانم را به یاد بیاور
موقعیت اجتماعیم در خانواده را به یاد بیاور
هزاران تصمیمی را كه برای ورزش كردن داشتم را به یاد بیاور
دانشگاه را به یاد بیاور
آرزوهای كامپیوتری را كه داشتم
افه‌ای را كه برای طراحی یكی دو سایت داشتم
چرا از شنیدن صدای خود و دیدن تصویر خودم هراس داشتم؟
فكر میكنم یك فیلسوفم كه به دنبال راز جهان میگردم؟
چرا در این مدت به روانپزشك رجوع نكردم؟
تو خودت را پشت كتاب پنهان میكنی یا واقعاً آن‌ها را می‌خوانی؟
واقعاً هم باید به حال خودت بنالی
گریه كن به حال خودت گریه كن
با این زندگی كردنت
احمق