۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۴۸ بعدازظهر
26
3 شهريور 1385
يك ظهر جمعه‌ﯼ بسيار دلگير، يعني من فردا مرخصي مي‌روم؟
ضعف مرخصي دارم.
بچه‌ها مي‌گن اولش كه خوبه ولي از ده‌ ماه كه رد بشي خيلي برات سخت مي‌گذره.
ببين پسر خوب:
اگه مرخصي بري كه خيلي خوبه، از شوك خارج مي‌شي و وقتي برگشتي راحت مي‌ري رو روال.
اگه نرفتي هم غمي نيست، حضور اول رو سنگين مي‌زنيم. فعلاً كه اينجا كاري نيست كه از عهدش بر نيام، اگه از عهدش بر‌نيامم كه خوب تقصيري ندارم.
كتاب پيامبر و ديوانه از جبران خليل جبران رو دارم مي‌خونم، يه پاراگراف مي‌خونم مي‌بينم خيلي حرف خوبي زد بعد حيفم مياد‌ بقيشو بخونم.
كتاب سقوط آلبر كامو هم اينجاست كه بعد از اين مي‌خونم.
ماهنامه‌ﯼ وب رو هم گرفتم كه در زمان‌هاي شلوغ اونو مي‌خونم.
كتاب زايش تراژدي از روح موسيقي از فريدريش نيچه رو هم دارم كه خيلي خوندنش برام سخته و احتمال داره از بيخ نخونمش.
بالاخره ديشب به گروهان اركان منتقل شدم و هنوز درست با شرايط جديد جفت و جور نشدم.
من چيكار دارم مي‌كنم؟
پس كوشم؟
كدوم گوريم؟
امروز دلم خيلي براي يكي تنگ شده...
مي‌خوام همه‌ﯼ يادداشت‌هامو رو يه فلاپي ببرم خونه، اگه دژبان بگيره به گا مي‌رم.
چند روزيه بدجوري تحت فشار روحي و استرسم، واقعاً به اين مرخصي نياز دارم،‌از ته دل اميدوارم فردا شانس با من باشه.
به فردا طوري نگاه مي‌كنم كه انگار الان برگه مرخصي دستمه !
اگه ستوان فاتحي بفهمه من فردا مي‌خوام برم مرخصي بهيچ‌وجه نمي‌ذاره من برم، آخه ركن سه بجز من سرباز ديگه‌‌اي نداره فعلاً.