۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۳۳ بعدازظهر
16
راستش نمي‌دونم اين خاطرات راهي به بيرون خواهند داشت يا نه ولي به هرحال امروز خاطره‌ﯼ جالبي دارم.
الان حسي دارم بين غم و اضطراب چرا كه با سرگروهبان يگان در افتادم و بهم گفته يك ساعت ديگه بايد برم پيشش تا از وضعيتم بازديد كنه.
موضوع از اين قرار بود كه دو برگ پرينت ازم خواست و منم كه حق ندارم بدون اجازه‌ﯼ ركن سوم كاري براي كسي انجام بدم از انجام اين‌كار سر باز زدم و سرگروهبان برگشت هرچي از دهنش در اومد بهم گفت و ادامه ماجرا.
الان احتمالاً به اتكت لباسم و موي سرم گير بده و احتمالاً درخواست 4 روز اضافه خدمت يا به احتمال كم تنبيهات فيزيكي داشته باشه كه فكر نكنم جرأتشو داشته باشه چرا كه فردا قضيه رو از سير تا پياز براي جناب سرهنگ و سرگرد مي‌گيم.
اگه با من بود دو برگ رو مي‌زدم براش ولي احمدي گفت جلوش وايستا.
در حال حاضرم سلموني بستست و خياطي هم. لباسام هم شستم و خيسه.