۱۳۸۵-۰۶-۰۵ | ۷:۴۵ بعدازظهر
24
31 مرداد 85
خوب. بگو بينيم.
بگو چي هستي، چيكار ميكني، كجايي؟
پرسيده بودي چرا اومدم سربازي؟
اومدم سربازي چون اون بيرون داشتم الكي زندگي ميكردم، ديگه بعد از دانشگاه واقعاً داشتم وقت تلف ميكردم.
آزادي خفهام كرده بود، اومدم اينجا تا دست و پام براي مدت درازي بسته باشه،اومدم تا از كامپيوتر و ديجيتال و همهﯼ اين چيزا دور باشم.
دلم ميخواست فعاليت فيزيكي داشته باشم، دلم ميخواست انرژي پتانسيلم رو بدست بيارم، اعتماد به نفسم رو و خيلي چيزاي ديگه رو ميخواستم تو سربازي بدست بيارم.
دلم ميخواست جايي باشم كه كسي منو نشناسه واونقدر خرابكاري كنم تا تجربههاي لازم رو كسب كنم.
قرار نيست اينجا مغز بقيه رو ملامت كنم.
حتي قرار نيست براي كنكور بخونم يا كار خاصي بكنم.
قراره آغوشم به روي حوادث باز باشه و با آرامش خدمت رو تموم كنم.
هرچقدر فكر ميكنم ميبينم اينجا چيز بدي نداره ولي من مدام با نگرانيام خرابش ميكنم.
اگه به من بگن جاهاي ديگه سربازا هر شب تا صبح نگبان وايميستن و هر ماه يهبار ميرن حموم اونوقت اينجا رو مثل بهشت تصور ميكنم.
الانم وقتي كسي از خوبيهاي بيرون ميگه اينجا مثل زهرمار ميشه وگر نه اينجا در هر لحظه كه بگي خوبه.
زيادي جو بقيه(بعضيها) منو ميگيره، اميدوارم زودتر همقطارها خودشونو نشون بدن.
ميدونستي؟ دنيا براي يك آدم مذهبي هم همونطور جريان داره كه فكر ميكنه.
وقتي ميخوام بندازم تو عمق خيلي زود كفگير به ته ديگ ميخوره.
وقتي در مد روانشناسي قرار دارم احساس ميكنم پشتوانهﯼ عميق فلسفي ندارم و با يك طوفان ساده همهﯼ دنيام از هم ميپاچه.
بايد تكليف فلسفيام رو روشن كنم.
به قول آن يادداشت قديميام، ميترسم لحظهﯼ مرگم فرابرسد و من هنوز اين كارهاي بنياديم را نكرده باشم.
كارهاي بنياديام را نكرده باشم چه برسد به زندگي كردنم.
بدون اين كارهاي بنيادي زندگي روزمرهام مثل هميشه طعم پوچي ميدهد.
من عملاًً دارم خارج از جسمم زندگي ميكنم و انگيزهاي براي بازگشت به جسمم ندارم.
خيلي حرف ديگر هم در اين زمينه هست كه ننوشتم به اين اميد كه وقت خواندن اين يادداشت تمام اين حرفها خود به خود حدس زده ميشوند.
بعضي وقتها به سرم ميزند كتابي بنويسم ولي ... و بعضي وقتها . . . . . . . . .. . .
خوب. بگو بينيم.
بگو چي هستي، چيكار ميكني، كجايي؟
پرسيده بودي چرا اومدم سربازي؟
اومدم سربازي چون اون بيرون داشتم الكي زندگي ميكردم، ديگه بعد از دانشگاه واقعاً داشتم وقت تلف ميكردم.
آزادي خفهام كرده بود، اومدم اينجا تا دست و پام براي مدت درازي بسته باشه،اومدم تا از كامپيوتر و ديجيتال و همهﯼ اين چيزا دور باشم.
دلم ميخواست فعاليت فيزيكي داشته باشم، دلم ميخواست انرژي پتانسيلم رو بدست بيارم، اعتماد به نفسم رو و خيلي چيزاي ديگه رو ميخواستم تو سربازي بدست بيارم.
دلم ميخواست جايي باشم كه كسي منو نشناسه واونقدر خرابكاري كنم تا تجربههاي لازم رو كسب كنم.
قرار نيست اينجا مغز بقيه رو ملامت كنم.
حتي قرار نيست براي كنكور بخونم يا كار خاصي بكنم.
قراره آغوشم به روي حوادث باز باشه و با آرامش خدمت رو تموم كنم.
هرچقدر فكر ميكنم ميبينم اينجا چيز بدي نداره ولي من مدام با نگرانيام خرابش ميكنم.
اگه به من بگن جاهاي ديگه سربازا هر شب تا صبح نگبان وايميستن و هر ماه يهبار ميرن حموم اونوقت اينجا رو مثل بهشت تصور ميكنم.
الانم وقتي كسي از خوبيهاي بيرون ميگه اينجا مثل زهرمار ميشه وگر نه اينجا در هر لحظه كه بگي خوبه.
زيادي جو بقيه(بعضيها) منو ميگيره، اميدوارم زودتر همقطارها خودشونو نشون بدن.
ميدونستي؟ دنيا براي يك آدم مذهبي هم همونطور جريان داره كه فكر ميكنه.
وقتي ميخوام بندازم تو عمق خيلي زود كفگير به ته ديگ ميخوره.
وقتي در مد روانشناسي قرار دارم احساس ميكنم پشتوانهﯼ عميق فلسفي ندارم و با يك طوفان ساده همهﯼ دنيام از هم ميپاچه.
بايد تكليف فلسفيام رو روشن كنم.
به قول آن يادداشت قديميام، ميترسم لحظهﯼ مرگم فرابرسد و من هنوز اين كارهاي بنياديم را نكرده باشم.
كارهاي بنياديام را نكرده باشم چه برسد به زندگي كردنم.
بدون اين كارهاي بنيادي زندگي روزمرهام مثل هميشه طعم پوچي ميدهد.
من عملاًً دارم خارج از جسمم زندگي ميكنم و انگيزهاي براي بازگشت به جسمم ندارم.
خيلي حرف ديگر هم در اين زمينه هست كه ننوشتم به اين اميد كه وقت خواندن اين يادداشت تمام اين حرفها خود به خود حدس زده ميشوند.
بعضي وقتها به سرم ميزند كتابي بنويسم ولي ... و بعضي وقتها . . . . . . . . .. . .