۱۳۸۵-۰۶-۱۱ | ۱۰:۲۷ قبل‌ازظهر
مرخصی شهرستان

کمی دلم درد می کند. به شدت مضطربم.

به قول بچه ها در کما به سر می برم.

تا دقایقی دیگر عازم سنندج خواهم شد.

این هم از مرخصی شهرستان.

تمام شد.

از روتین خوشم نمیاد.

ها ها ها ها

برین کنار برین کنار تاج سر گردان میاد.

اگه این مرخصی رو نمیومدم زیاد فرقی نمی کرد.

عملاً کار خاصی نکردم.

انصافاً کیبورد بدی دارم.

زندگی داره میره جلو، این مرخصی ثابت کرد مشکل من شرایط نیست، مشکل من از درون ناشی میشه.

اراده و اعتماد به نفسم زیر صفر رفته.

فکر می کنم کی هستم؟

لعنت به این زندگی مصنوعی که برای خودم ساختم.

من دارم اشتباه زندگی می کنم و بدترین قسمتش اینجاست که خودم میدونم، یعنی زندگی من حتی با معیارهای خودم هم اشتباهه.

مثل یه آدم دائم الخمر یا یه معتاد به مواد مخدر.

لعنتی زمان داره میره یه کاری بکن.

گفتی زمان یادم افتاد همین الانم برای رفتن دیر کردم و بهتره سریعتر لباسامو بپوشم.