۱۳۸۵-۰۹-۱۸ | ۵:۱۰ بعدازظهر
c
ميدوني؟
تو به يك فكر بند احتياج داري
مثل پوزه بند
به قول جبران
هنوز هيچ قانون فكري رو روي خودم حاكم نكردم و نفسم به صورت خام داره منو ميرونه
مثل حيوونا شدم
من هرچي رو در لحظه دوست دارم انجام مي دم و گاهي وقت‌ها فكر مي كنم كار درستيه
مثلاً مي‌شينم نصف هر روزم رو جنرال بازي مي كردم
الانم اگه امكانش بود بازي ميكردم
نمي دونم قضيه به اراده بر ميگرده يا به چي
ولي اگه قرار باشه بنا به احساس در لحظه عمل كرد از اونجايي كه من آدم خيلي رمانتيكي هستم به مشكل بر مي خوريم
اينهمه كتاب خوندم و برنامه ريزي كردم ولي پشم چون من از روي اينا تصميم نمي گيرم
من آدم شهوت پرست محضي هستم با عادت هاي واقعاً بد
من عادت هاي بد و مخربي دارم
به دنبال يك نفر دوم مي گردم كه هميشه در گوشم موعظه كند
يك قدرت يك روح يك چيزي كم دارم
من يك موجود افسرده‌ نيستم، من يك انسان متفاوت مثل همه هستم، تمامي انسان‌ها متفاوت هستند
ياد حرف مهدي افتادم كه مي‌گفت وقتي حرف منطقي هم مي‌شنوي باز هم آنرا به طرف تاريكي مي‌كشي يا
تاريكي بينهايت.
واقعاً زندگي چيزي فراتر از آنيست كه مي‌بينيم؟ در پشت زمينه چه ميگذرد؟
ياد يادداشت انار و سپس يادداشت سه مورچه جبران خليل افتادم.
آزي بر گرفته از چنتا نويسنده نتيجه گرفت: وقتي مي‌نويسيم در واقع خودمون رو از اون چيزي كه ذهنمون رو مشغول كرده خلاص مي‌كنيم و اون قضيه رو تموم مي‌كنيم.
حواس‌ها را بيشتر مي‌توان جمع كرد.
خداي من قوي‌تر از خدايان شماست