۱۳۸۵-۰۹-۱۸ | ۵:۳۰ بعدازظهر
z1
26/8/85
به طرز بيرحمانهاي پر از هيچم.
يك پوچي تمام و كمال.
نه هدفي، نه كوششي و جنب و جوشي.
دلم ميخواهد تك و تنها باشم يا بهتر است بگويم دلم ميخواهد اصلاً نباشم.
به چه جرمي وجود دارم؟
احساس پائيزي محضي دارم.
فكر ميكنم كسي را ندارم، تنها و بيكس.
هنوز وقتش نرسيده كه تو اوج غربت بميرم؟
داريوش ميگه:
من آن موجم كه آرامش ندارم به آساني سر سازش ندارم
هميشه در گريز و در گذارم نميمانم به يكجا بي قرارم
سفر يعني من و گستاخي من هميشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و ناديده ديدن به پرسشهاي بي پاسخ رسيدن
من از تبار دريا از نسل چشمه سارم رها تر از رهايي حصار بي حصارم
ساحل حصار من نيست پايان راه من نيست
***
فروغ براي اثبات بودنش شعر ميگفت.
***
من بنابه دلايل ديگري اينجا هستم، من متفاوتم و براي كاري متفاوت اينجا هستم، حداقل ميتوانم احساس خوشبختي كنم، گرچه خوشبختي و بدبختي هيچ فرقي با هم ندارند.
من قوانين اجتماعي را رعايت نميكنم، من يك شورشگر فلسفي- اجتماعيم كه در درون خودم دست به مبارزه زدهام.
من از زندگي نباتي با قوانين ثابت اجتماعي متنفرم، من مازوخيسم دارم از درد لذت ميبرم، زندگي بدون درد يعني مرگ.
چه جمعهي محكمي!
بايد در درخواست مرخصي مينوشتم: من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد، قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد.
به طرز بيرحمانهاي پر از هيچم.
يك پوچي تمام و كمال.
نه هدفي، نه كوششي و جنب و جوشي.
دلم ميخواهد تك و تنها باشم يا بهتر است بگويم دلم ميخواهد اصلاً نباشم.
به چه جرمي وجود دارم؟
احساس پائيزي محضي دارم.
فكر ميكنم كسي را ندارم، تنها و بيكس.
هنوز وقتش نرسيده كه تو اوج غربت بميرم؟
داريوش ميگه:
من آن موجم كه آرامش ندارم به آساني سر سازش ندارم
هميشه در گريز و در گذارم نميمانم به يكجا بي قرارم
سفر يعني من و گستاخي من هميشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و ناديده ديدن به پرسشهاي بي پاسخ رسيدن
من از تبار دريا از نسل چشمه سارم رها تر از رهايي حصار بي حصارم
ساحل حصار من نيست پايان راه من نيست
***
فروغ براي اثبات بودنش شعر ميگفت.
***
من بنابه دلايل ديگري اينجا هستم، من متفاوتم و براي كاري متفاوت اينجا هستم، حداقل ميتوانم احساس خوشبختي كنم، گرچه خوشبختي و بدبختي هيچ فرقي با هم ندارند.
من قوانين اجتماعي را رعايت نميكنم، من يك شورشگر فلسفي- اجتماعيم كه در درون خودم دست به مبارزه زدهام.
من از زندگي نباتي با قوانين ثابت اجتماعي متنفرم، من مازوخيسم دارم از درد لذت ميبرم، زندگي بدون درد يعني مرگ.
چه جمعهي محكمي!
بايد در درخواست مرخصي مينوشتم: من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد، قفسم برده به باغي و دلم شاد كنيد.