۱۳۸۵-۰۹-۱۸ | ۵:۳۵ بعدازظهر
بالاخره اتفاق افتاد


امروز جمعه 3/9/85 است

ساعت 2 و نیم بعد از ظهر است، از ساعت 11 با لیلا بودم.

لیلا نباید همچین کاری می کرد، اولش مردد بود که بگوید یا نه ولی کاش نمی گفت.

-مهدی می خوام یه چیزی بهت بگم ولی می ترسم یهت شوک وارد بشه، در مورد خودمونه

من گرفتم چی می خواد بگه ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ، کاش میگفتم ادامه نده.

گفت می خوام با خانوادم در موردت صحبت کنم، بعد خانواده شما میان خونمون و منو نشون می کنن و یک انگشتر می کنن دستم، بعد هر وقت سربازیت تموم شد . . .

گفتم نه

هنوز خیلی زوده، گفت می خوام تکلیفم مشخص بشه، گفتم آخه من که اصلاً تکلیف خودم مشخص نیست، نمی دونم اصلاً هدفم چیه آیندم رو قراره چیکار کنم، کارم چیه، اصلاً شاید خواستم ادامه تحصیل بدم.

لیلا به هم ریخت.

گفت تا سه ماه دیگه خداحافظ، گفت من تجربه بدی دارم، یعنی در این مدت که با تو بودم عمرم هدر رفته.

نباید اینقدر سریع نتیجه گیری می کرد.

لیلا حق داره، من نباید به خاطر خودم اینقدر بهش نزدیک می شدم.

من اصلاً قصد زندگی ندارم، هر لحظه ممکنه از همه جا دل بکنم و بزنم به کوه و بیابون و یا اصلاً . . . . من اهل زندگی نیستم. خیلی برای این حرفها بچه ام.

باید در موردش بیشتر فکر کنم، امیدوارم لیلا مرا درک کند.

فردا در پادگان هستم.

خیلی گیج و گنگ شدم.