۱۳۸۶-۰۸-۱۲ | ۲:۱۳ قبل‌ازظهر
بعد از سه گانه ی پدرخوانده
12/8/86
شاید در یک بالغ مجازی هستم و این خود باوری کذایی زیاد تداوم نداشته باشه.
دور و برت رو نگاه کن، باورت می‌شه، این تویی؟
تو همینی؟
احساس نمی‌کنی باید بیشتر از این باشی؟
می‌خوای همینطوری زندگی کنی؟
ببین چقدر مشکلاتت پیش پا افتاده و سطحیه.
ببین چطور خودت رو باختی، خودت رو از دست دادی، خودت رو ول کردی.
اگه خودت رو بکشی، با دست‌های خودت، با فکر خودت، با آگاهی کامل خودت بهتر از اینه که اینطور زندگی بیمارگونه‌ای رو داشته باشی.
من زندگی نمی‌کنم، من عذاب می‌بینم، من از زندگی لذت نمی‌برم، آینده‌ای نمی‌بینم، می‌بینم که آینده‌ای ندارم.
راه و روش زندگیم را می‌بینم که غلطه و بدبختانه باور دارم که این راه غلط رو ادامه خواهم داد.
حتی اگه طناب‌های من باز باشن بازم جسارت فرار ندارم، این باور منه، این اوج بدبختی منه.
شاید خودم رو اسیر جبر روانشناسانه می‌بینم ولی دورانی بوده که خیلی بهتر از این روزها بودم، چرا در اون زمان جبر روانشناسانه‌ای در کار نبود؟ !
تو آزادی،همونطور که آزادانه اوج بدبختی رو انتخاب کردم، می‌تونم اوج خوشبختی رو تجربه کنم.
+
- جو گرفته بعد از سه گانه‌ی کاپولا
- دیشب رسماً رابطه‌ام با لیلا تموم شد
۱۳۸۶-۰۸-۱۰ | ۱۰:۴۴ بعدازظهر
10/8/86
باشه، اجازه بدین در موردش بیشتر توضیح بدم.
من اعتماد به نفسم رو از دست دادم. شاید به همین خاطره که خودم رو باختم.
به نظرم بهترین دوران زندگیم وقتی بود که اهل دعوا کردن بودم، شاد و طبیعی بودم، بهترین نمره ها مال من بود، همیشه سعی می کردم بهترین باشم، باور داشتم که بهترینم و بهترین هم بودم، اونموقع دوم راهنمایی بود.
وقتی در مدرسه دعوا کردم و به دفتر مدرسه رفتیم و شوهر خالم که معلم اونجا بود پادرمیانی کرد، فکر می کنم این اولین باری بود که از کلمه ی خانواده نفرت پیدا کردم. بعد که وارد دبیرستانی شدم که مدیرش پسر عموی مادرم بود به شدت افت کردم و آسیب هایی دیدم که هنوز نتونستم خودم رو ترمیم کنم. من نمی تونم پیش خانواده ام رفتار عادی خودم رو داشته باشم، نمی تونم خودم باشم، تعریف و تمجیدهای خانواده حکم فحش و ناسزا رو برام داره، شاید برای اینه که رابطه ام با خانواده اینطوری شده، آخه عمداً کارهایی می کردم که مورد تعریف و تمجید قرار نگیرم و علی رقم میل باطنی خودم از لذت بودن در سازمان خانواده محروم بودم.
فقط در صورتی که از خانواده دور باشم می تونم بهشون علاقمند باشم و دوستشون داشته باشم، مثل دوران سربازی.
با رفتن به شرایط سخت کار چیزی رو از دست نمی دم. به حرف های بقیه گوش نکن، ببین تو واقعاً از این بیکاری لذت نمی بری، استفاده هم نمی کنی.
همین نوشتن، آرومم می کنه، شاید تنها کار مفیدی که می تونم الان انجام بدم همین باشه.
10/8/86
من وقتی ناراحتم که احساس مفید بودن نکنم. وقتی مشغول کاری نباشم نمی تونم مفید باشم.
واسه همین باید اول جایی مشغول بشم تا مورد تأیید خودم قرار بگیرم و بتونم خودم رو دوست داشته باشم.
تو خودت رو به جاده بسپار بقیه راه خودش مشخص میشه. مثلاً من وقتی فکر می کردم چطور باید برم سنندج دیوونه می شدم، ولی رفتم و کاملاً هم مسلط بودم.
الان نباید از کار بترسی، باید ذهنت رو روشن کنی، نباید مثل پدرت باشی.
پدرت هم موقع مرگش خیلی چیزها بلد بود ولی سود چندانی براش نداشت.
۱۳۸۶-۰۸-۰۹ | ۴:۵۴ قبل‌ازظهر
9/8/86
ساعت 4:20 دقیقه بامداد است.
از آخرین باری که در این ساعت از روز اقدام به نوشتن خاطره کردم سالها می گذرد.
بدون مقدمه می روم سر اصل مطلب.
الان دیگر یکماه است که بیکارم، علاوه بر اینکه از زندگی لذت نمی برم، از آن نفرت هم پیدا میکنم.
بهتر است تصمیماتی بگیرم، برای کار، تحصیل و زندگی.
ببین، مردن از زندگی بی مفهوم و بی لذت بهتر است.
اول از همه تصمیم بگیر که می خواهی زنده بمانی یا بمیری؟
اگر می خواهی زنده بمانی و زندگی کنی باید قوانین زندگی را بپذیری.
اینقدر خلاف جهت حرکت نکن.
به قول لیلا، اگر در کاریابی ثبت نام کنی هر هفته پیشنهادهای شغلی خواهی داشت، اگر می خواهی ردشان کن ولی همین که پیشنهاد شغل به تو می شود امیدوارت می کند به زندگی.
پس جایی مشغول شو، از این که آن کار به دردت نخورد نترس، مسئله این است که تو از بیکاری و بی پولی رنج می بری و آنقدر افکارت از این مسائل به هم ریخته که کارهای روزمره ات را هم انجام نمی دهی.
تجربه نشان داده که اگر سرم شلوغ باشد کارهای دیگرم را بهتر و کاملتر انجام می دهم، حتی می توانم برای ادامه تحصیلم دوباره برنامه ریزی کنم.
به جای اینکه تمام وقتت خود را محکوم کنی و حسرت بخوری، بشین و قوانین ساده موفقیت رو رعایت کن.
از سفسطه هایت دل بکن، تو فیلسوف نیستی، ادعای فلسفه نکن، تربیت روانشناسانه ی من این سفسطه ها رو در وجودم فرو کرده.
صادق مختاری واقعاً خوشبخت بود، هم در زندگی روزمره اش و هم در نظام، به من می گفت تو سفسطه می گویی نه فلسفه. چقدر این بشر اعتماد به نفس داشت، واقعاً از زندگیش لذت می برد.
۱۳۸۶-۰۸-۰۸ | ۱۲:۴۹ قبل‌ازظهر
8/8/86
کاری به استانداردهای نوشتن ندارم.
شاید چون امیدی به خونده شدن ندارم، یا شاید دلیلی برای خونده شدن ندارم.
اصلاً مسئله خونده شدن نیست، مسئله نوشته شدنه.
باید نوشته بشم.
بیشتر و زلالتر از قبل.
من الان دارم چیکار می کنم، منظورم اینه که کجا هستم الان؟ اصلاً من کیم؟
نمی خوام بگی یه کویر خشک و بی برگ میون کویر داغ
دارم مثل ابر بهاری گریه می کنم. تا حالا گریه ی یه مرد رو دیدین؟
خوب مگه قرار نیست منم بمیرم؟ مثل همه ی آدما، مثل پولدارا، آدمای موفق پس چرا نباید کسی باشم که خودم دوست دارم.
دوست دارم تنها وسط یه کویر باشم و هیچ اثری از تکنولوژی نباشه.
تک و تنها زندگی کنم و بمیرم ولی سرم رو برای زندگی پلاستیکی و بی مفهوم خم نکنم.
این زندگی رو کیا پایه ریزی کردن؟ کی بود که دین رو اختراع کرد؟ کی بود آتیشو کشف کرد؟ اگه از اولش آتیش کشف نمی شد الان یا گوشت خام می خوردیم یا گیاهخوار شده بودیم و یه جور دیگه تکامل پیدا کرده بودیم.
من ارزشهای رایج رو قبول ندارم، من از چیزایی که شما بدتون میاد خوشمم میاد.
می فهمی.
من مال این زندگی مسخره نیستم.
خوشم نمیاد ازم امتحان معارف بگیرن بعد بگن حالا صلاحیت داری برای ما کار کنی تا یه لقمه نون با منت بهت بدیم تا نمیری و فردا بیشتر کار کنی.
به چه امیدی؟
جامعه یعنی چی؟ تمدن یعنی چی؟
مسخره کردین خودتونو.
آدم مثل گیاه زندگی کنه ولی اینطوری نباشه.
برای چی من باید اینطوری تربیت می شدم؟ هان؟
الان من چیکار کنم تا از دست ضمیر ناخودآگاهم خلاص بشم؟
چطور از دست کودک و والد درونم خلاص بشم؟ کی اینارو کرده تو وجودم؟
کجای من آزاده؟ کجای من اختیار داره؟
کدوم خری گفته من اشرف مخلوقاتم؟