۱۳۸۶-۰۸-۰۸ | ۱۲:۴۹ قبل‌ازظهر
8/8/86
کاری به استانداردهای نوشتن ندارم.
شاید چون امیدی به خونده شدن ندارم، یا شاید دلیلی برای خونده شدن ندارم.
اصلاً مسئله خونده شدن نیست، مسئله نوشته شدنه.
باید نوشته بشم.
بیشتر و زلالتر از قبل.
من الان دارم چیکار می کنم، منظورم اینه که کجا هستم الان؟ اصلاً من کیم؟
نمی خوام بگی یه کویر خشک و بی برگ میون کویر داغ
دارم مثل ابر بهاری گریه می کنم. تا حالا گریه ی یه مرد رو دیدین؟
خوب مگه قرار نیست منم بمیرم؟ مثل همه ی آدما، مثل پولدارا، آدمای موفق پس چرا نباید کسی باشم که خودم دوست دارم.
دوست دارم تنها وسط یه کویر باشم و هیچ اثری از تکنولوژی نباشه.
تک و تنها زندگی کنم و بمیرم ولی سرم رو برای زندگی پلاستیکی و بی مفهوم خم نکنم.
این زندگی رو کیا پایه ریزی کردن؟ کی بود که دین رو اختراع کرد؟ کی بود آتیشو کشف کرد؟ اگه از اولش آتیش کشف نمی شد الان یا گوشت خام می خوردیم یا گیاهخوار شده بودیم و یه جور دیگه تکامل پیدا کرده بودیم.
من ارزشهای رایج رو قبول ندارم، من از چیزایی که شما بدتون میاد خوشمم میاد.
می فهمی.
من مال این زندگی مسخره نیستم.
خوشم نمیاد ازم امتحان معارف بگیرن بعد بگن حالا صلاحیت داری برای ما کار کنی تا یه لقمه نون با منت بهت بدیم تا نمیری و فردا بیشتر کار کنی.
به چه امیدی؟
جامعه یعنی چی؟ تمدن یعنی چی؟
مسخره کردین خودتونو.
آدم مثل گیاه زندگی کنه ولی اینطوری نباشه.
برای چی من باید اینطوری تربیت می شدم؟ هان؟
الان من چیکار کنم تا از دست ضمیر ناخودآگاهم خلاص بشم؟
چطور از دست کودک و والد درونم خلاص بشم؟ کی اینارو کرده تو وجودم؟
کجای من آزاده؟ کجای من اختیار داره؟
کدوم خری گفته من اشرف مخلوقاتم؟