۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۳۶ قبلازظهر
23/5/86
صبح به اين قشنگي، واسه چي اينقدر ناراحتي، از چي ناراحتي؟ همه چيز كه خوبه و مرتب، اتفاق ناگواري هم در راه نيست.
چند روزيست كه به طرز بيمار گونهاي دلم گرفته.
ديروز عصر ليلا تماس گرفت، حسابي صورتمون خيس شد.
خانوادهاش من شناسايي كردن و گفتن تحت هيچ شرايطي حاضر نيستن بهم دختر بدن و ليلا بايد با اولين خواستگارش ازدواج كنه.
ليلا خيلي حالش گرفته بود، باهام قطع رابطه كرد و گفت ديگه نميخواد بياي خواستگاري چون جوابش معلومه، سعي كردم آرومش كنم ولي بدتر آتيش عشق هردومون شعلهور شد.
قرار شد ديگه تماس تلفني نداشته باشيم ولي از طريق ايرنترنت ارتباط داشته باشيم، قرار شد تا ابد با هم بمونيم، مثل تو فيلما كه عاشقا به هم نميرسن.
ميگفت همچين بلايي سر خواهرش هم اومده بود، حتي دوست پسرش خودكشي هم كرد ولي دخترو بهش ندادن و دادنش به به خواستگار ديگه.
شايد بهترين اتفاق افتاد، ديگه مسئوليتي در قبال عشقم دارم، ميتونم برم سر كار و دانشگاه و در عين حال با ليلاي عزيزم باشم، شايد هم تا اونموقع ليلا شوهر نكرد و قسمت خودم شد.
خانوادهي ليلا فكر ميكنن دخترشون يه جنسه كه متعلق بهشونه، ليلا رو از كاركردن محروم ميكنن، از عشق محروم ميكنن و تمام آزاديهاشو ازش ميگيرن، به خيال خودشون دخترشونو دوست دارن و به فكرش هستند ولي در واقع به فكر خودشون و آبروي خودشونن تا خوشبختي و استقلال دخترشون.
فكر ميكنم ديروز اولين باري بود كه در عمرم با چشماني اشك آلود مستقيماً به كسي گفتم عاشقش هستم.
واقعاً ليلا خصوصياتي دارد كه در كمتر كسي يافت ميشود و ارزش دوست داشتن را دارد.
نميدونم شايد ليلا داشت تمام اينها را بازي ميكرد.
دفعهي قبل كه گفت پدرش اينكار را با او كرده بهش گفتم ناراحت نباش، پدرت خوبي تو را ميخواهد.
ايندفعه كه زنگ زد اول پرسيد: مهدي تصميمت چيست؟ گفتم نميدانم، اول بايد كار مناسبي پيدا كنم بعد كه شرايطم عوض شد تصميم ميگيرم.
گفت مهدي از اون حرفت كه گفته بودي پدرم خوبي مرا ميخواهد و اين حرفت نتيجه ميگيرم كه ما به درد هم نميخوريم، طرز تفكراتمون خيلي با هم فرق داره، بعد شروع كرد به تعريف كردن اين داستان.
اگر من ميگفتم بلافاصله بعد از اومدنم به خواستگاريت ميآيم اونوقت باز هم اين داستان را ميشنيدم؟ باز هم ميگفت به خواستگاريم نيا پدرم تو را شناخته و جواب نه داده؟
فكر ميكنم ليلا با اين كارش خواسته طوري از من جدا شود كه من ناراحت نشوم و رابطه هم قطع نشده باشد.
دليل اينكه ميخواسته از من جدا شود هم مشخص است، من هنوز قصد ازدواج ندارم ولي او خيلي هم عجله دارد.
اگه قصد ازدواج ندارم منطقيترين كار اينه كه فراموشش كنم، بهتره مثل ليلا وارد وضعيت هرچه پيش آيد خوش آيد شوم.
+
بايد با يك برنامهريزي روزانه خودم رو از شر اين احساسات كودكانه خلاص كنم، اينطوري فقط الكي از زندگيم زجر ميكشم، بهتره آگاهانه زندگي كنم. بايد وارد سطح بالغ بشم و هواي خودم و كودكمو بيشتر داشته باشم.
امروز گروهباننگهبانم
چند روزيست كه به طرز بيمار گونهاي دلم گرفته.
ديروز عصر ليلا تماس گرفت، حسابي صورتمون خيس شد.
خانوادهاش من شناسايي كردن و گفتن تحت هيچ شرايطي حاضر نيستن بهم دختر بدن و ليلا بايد با اولين خواستگارش ازدواج كنه.
ليلا خيلي حالش گرفته بود، باهام قطع رابطه كرد و گفت ديگه نميخواد بياي خواستگاري چون جوابش معلومه، سعي كردم آرومش كنم ولي بدتر آتيش عشق هردومون شعلهور شد.
قرار شد ديگه تماس تلفني نداشته باشيم ولي از طريق ايرنترنت ارتباط داشته باشيم، قرار شد تا ابد با هم بمونيم، مثل تو فيلما كه عاشقا به هم نميرسن.
ميگفت همچين بلايي سر خواهرش هم اومده بود، حتي دوست پسرش خودكشي هم كرد ولي دخترو بهش ندادن و دادنش به به خواستگار ديگه.
شايد بهترين اتفاق افتاد، ديگه مسئوليتي در قبال عشقم دارم، ميتونم برم سر كار و دانشگاه و در عين حال با ليلاي عزيزم باشم، شايد هم تا اونموقع ليلا شوهر نكرد و قسمت خودم شد.
خانوادهي ليلا فكر ميكنن دخترشون يه جنسه كه متعلق بهشونه، ليلا رو از كاركردن محروم ميكنن، از عشق محروم ميكنن و تمام آزاديهاشو ازش ميگيرن، به خيال خودشون دخترشونو دوست دارن و به فكرش هستند ولي در واقع به فكر خودشون و آبروي خودشونن تا خوشبختي و استقلال دخترشون.
فكر ميكنم ديروز اولين باري بود كه در عمرم با چشماني اشك آلود مستقيماً به كسي گفتم عاشقش هستم.
واقعاً ليلا خصوصياتي دارد كه در كمتر كسي يافت ميشود و ارزش دوست داشتن را دارد.
نميدونم شايد ليلا داشت تمام اينها را بازي ميكرد.
دفعهي قبل كه گفت پدرش اينكار را با او كرده بهش گفتم ناراحت نباش، پدرت خوبي تو را ميخواهد.
ايندفعه كه زنگ زد اول پرسيد: مهدي تصميمت چيست؟ گفتم نميدانم، اول بايد كار مناسبي پيدا كنم بعد كه شرايطم عوض شد تصميم ميگيرم.
گفت مهدي از اون حرفت كه گفته بودي پدرم خوبي مرا ميخواهد و اين حرفت نتيجه ميگيرم كه ما به درد هم نميخوريم، طرز تفكراتمون خيلي با هم فرق داره، بعد شروع كرد به تعريف كردن اين داستان.
اگر من ميگفتم بلافاصله بعد از اومدنم به خواستگاريت ميآيم اونوقت باز هم اين داستان را ميشنيدم؟ باز هم ميگفت به خواستگاريم نيا پدرم تو را شناخته و جواب نه داده؟
فكر ميكنم ليلا با اين كارش خواسته طوري از من جدا شود كه من ناراحت نشوم و رابطه هم قطع نشده باشد.
دليل اينكه ميخواسته از من جدا شود هم مشخص است، من هنوز قصد ازدواج ندارم ولي او خيلي هم عجله دارد.
اگه قصد ازدواج ندارم منطقيترين كار اينه كه فراموشش كنم، بهتره مثل ليلا وارد وضعيت هرچه پيش آيد خوش آيد شوم.
+
بايد با يك برنامهريزي روزانه خودم رو از شر اين احساسات كودكانه خلاص كنم، اينطوري فقط الكي از زندگيم زجر ميكشم، بهتره آگاهانه زندگي كنم. بايد وارد سطح بالغ بشم و هواي خودم و كودكمو بيشتر داشته باشم.
امروز گروهباننگهبانم