۱۳۸۶-۰۶-۰۱ | ۱۰:۳۴ قبل‌ازظهر
14/5/86
خيلي خوشحال بودنم مياد
از ته دل بخندم و بحث فلسفي از ته دل بكنم و رفتارهام صميمي باشه.
اونقد دوست دارم اينجوري بشه كه نگو و نپرس.
امروز سرگرد پاشائي افسر سره و منم گروهبان‌نگهبان.
سر پاشائي خيلي داره گيج مي‌ره، خوشحالم كه به زودي ترخيص مي‌شم و از شرش خلاص.
*
الان ليلا زنگ زده بود
آندوسكوپي كرده بود، دكتر بهش گفته زخم اثناعشر داره كه خطرناك هم هست
داروهايي كه استفاده مي‌كنه ظاهراً براش عوارض زيادي داره، دستهاش كبود شده و دهنش زخمي.
خيلي صداش خوب خوب
با هم خنديديم
به شوخي گفت بايد تا يك هفته بعد از اومدنت منو عقد كني مهدي
خيلي احساساتيم كرده
پرسيدم از كارت چه خبر، گفت هيچي مثل خر كار مي‌كنم.
نمي‌دونم چرا اينقدر از اين جملش خوشم اومد
اصلاً ايندفعه خودشو نگرفته بود
خود خودش بود
رها شده
كاملاً صميمي
يه جوري شدم
دلم مي‌خواد زودتر ببينمش
مي‌خوام بقلش كنم
ليلاي خودمه
واي واي واي
پس برنامه‌اي كه واسه خودم ساخته بودم چي ‌شد،‌ قرار بود بريم دانشگاه، بريم سر كار،‌ هزار جور برنامه داشتيم.
به اين نتيجه رسيده بوديم كه با ليلا اصلاً تفاهم نداريم.
چيكار كنم حالا؟
واقعاً چي مي‌تونم بهش بگم؟
اگه بهش بگم قصدم بهم زدن رابطه‌است، فكر مي‌كنه چون حالش بد شده به خاطر اون دارم تنهاش مي‌ذارم.